صفحات

۱۳۹۴ شهریور ۱۲, پنجشنبه

روزنامه‌نگاری که در آتش سوزانده شد

«من ملت ایران را به شورش دعوت می‌کنم» 

در روزهای آخر اسفند، در نیمه‌شب تاریک، امیرمختار کریم‌پور شیرازی، روزنامه نگار، شاعر و مدیر روزنامه شورش توسط ماموران رژیم پهلوی در زندان دژبان مرکز در آتش سوزانده شد.

امیرمختار که قلمی آتشین داشت و در برابر جنایات پهلوی هیچگاه سکوت نکرد، از اعضای حزب توده ایران بود که به نهضت ملی شدن صنعت نفت پیوست. او که بیشترین میزان شکنجه‌ها در موردش اتفاق افتاده بود، در ۲۴ اسفند ۱۳۳۲، مصادف با شب چهارشنبه سوری و در حالی که جشن دولتی به مناسبت تولد رضا پهلوی برگزار کرده بودند در آتش ظلم دیکتاتوری سوخت و جان سپرد. مرگ او لکه ننگ پاک نشدنی است بر دامان پهلوی و تاریخ جهان، چرا که بعد از پهلوی تنها داعش زندانیش را آتش زده است.

کریم‌پور ۸۸ شماره از روزنامه شورش را با لوگویی سرخ رنگ و ادبیاتی ستم ستیز منتشر کرده بود و در اولین شماره آن با فونت درشت نوشته بود: «من ملت ایران را به شورش دعوت می‌کنم». او در یکی از شماره‌های این روزنامه نقد تندی بر اشرف پهلوی مطرح کرد و پس از آن بصورت کتبی به مرگ تهدید شد، او کلیشه نامه تهدید آمیز را در روزنامه‌اش به چاپ رساند و در بخشی از پاسخش به تهدید نوشت: 

«آری از مرگ زرد و سیه بیزارم و طالب و بی‌قرار مرگ شرافتمندانۀ سرخ محبوبم...».

نحوهٔ مرگ

شفیعی کدکنی در «اگر مرگ داد است بیداد چیست» در مورد شیوهٔ به قتل رساندن او می‌نویسد: 

«اینان کریمپور را از زندان بیرون کشیدند، به دستور اشرف پیکرش را آلوده به نفت کردند مدتی او را به توهین و تمسخر گرفتند. پالانی بر کول وی نهادند و دستور دادند با چهاردست و پا راه برود. با افروختن آتش، جشن منحوسشان را آغاز کردند. زندانی به هر سو می‌دوید و فریاد می‌زد شعلهء آتش همهء بدن او را فرا گرفته بود و تماشاگران قهقهه سر داده بودند. 
فردای آن روز او را در حالی که دیگر امیدی به زنده ماندنش نبود، به بیمارستان ارتش منتقل کردند. در آنجا، تمام توان خود را در گلو جمع کرد و فریاد زد: والاحضرت اشرف مرا کشت! اما دکتر ایادی ـ پزشک مخصوص ـ با تمسخر گفت: دیوانه است، هذیان می‌گوید.»

شعبان جعفری نیز در گفتگو با هما سرشار در اینباره می‌گوید: 

«این جور که ما اون موقع شنفتیم، اینو دوباره می‌گیرن و در لشکر ۲ زرهی می‌ندازنش زندان. اونم یه آدم دهن لقی بود و به همه فحش می‌داد و سر و صدا می‌کرد. اون وقت برای اینکه تنبیهش کنن، روزا از تو زندان می‌آوردنش بیرون. سربازا یه پالون می‌ذاشتن روش. یه سیخونکم بهش می‌زدن. یه نفرم سوارش می‌کردن. بعد تو زندان مجرّد بود گویا... گویا تو همون زندون از بین می‌برنش دیگه. لحاف محاف می‌ندازن تو سلولش. نفت روش می‌ریزن و آتیشش می‌زنن.»
یادش گرامی.






هیچ نظری موجود نیست: