صفحات

۱۳۹۴ دی ۵, شنبه

امروز جولیا از درخت پایین آمد

۱۸ دسامبر ۱۹۹۷
جولیا هیل که او را پروانه هم می نامند، فعال محیط زیست است که در اعتراض به طرح کمپانی‌های تولید چوب برای قطع درختان چوب سرخ کالیفرنیا، بیشتر از دو سال بر روی یکی از درختان زندگی کرد و حاضر به پایین آمدن نشد.

او یک درخت ۱۵۰۰ ساله به ارتفاع ۵۵ متر را انتخاب کرد و نام آن درخت را لونا گذاشته بود. جولیا مدت ۷۳۸ روز، از تاریخ ۱۰ سپتامبر ۱۹۹۷ تا ۱۸ دسامبر ۱۹۹۹ بالای درخت زندگی کرد و جان خودش را با جان لونا پیوند زد، جولیا هیل سرانجام امروز ۱۸ دسامبر با دریافت تعهد مبنی بر عدم قطع درختان، زندگی جنگلی خودش را خاتمه داد و به جامعه بازگشت.

او در این مدت به ندرت کف پا‌هایش را می‌شست چون شیرهٔ لونا باعث می‌شد پا‌هایش بهتر به ساقه‌ها بچسبد. جولیا بوسیله انرژی خورشید باطری تلفن همراهش را شارژ می‌کرد تا با رسانه‌ها مصاحبه کند. سایر فعالین به او غذا می رساندند و او بوسیله یک چراغ کوچک آشپزی می‌کرد. جولیا در طی این مدت هوای بسیار سرد زمستان، باران‌های شدید و بادهای تا سرعت ۶۴ کیلومتر و همچنین آزار و اذیت بوسیله پرواز هلیکوپتر بالای سر لونا و محاصره ده روزه توسط یک شرکت خصوصی امنیتی را تجربه کرد.

هفت ترانه ای که لینکشان را اینجا می گذارم، برای Julia Butterfly Hill ساخته شده است، تعداد کارهایی که در این مورد ساخته شده بیشتر از این است اما ترانه اول و دوم از نیل یانگ و رد هاتچیلی‌پپرز هستند:
[1] , [2] , [3] , [4] , [5] , [6] , [7]




سالگرد از فاجعه تلخ زلزله شهر بم

۵ دیماه ۱۳۸۲ حادثهٔ تلخی که با مدیریت ضعیف و فاجعه بار نظام به کشته شدن ۵۰ هزار نفر انجامید و جهانیان را اندوه فرو برد. ساعت ۲۶: ۵ دقیقه صبح ۵ دیماه ۱۳۸۲ بود که این شهر تاریخی به تمامی تخریب شد، مردم مردند.

حکومتی که ریگی‌ها را در آسمان دستگیر می‌کند تا چند ساعت بعد از زلزله حتی نمی‌دانست حادثه کجا اتفاق افتاده و یکی از شهر‌هایش از روی نقشه محو و تخریب شده است، مردم بم از امداد رسانی سریع محروم شدند چون مردمِ محروم بودند و زیر آوار‌ها جان دادند. بخشی از کمک‌های مردمی هم در بازار آزاد فروش رفت.

زلزله آنچنان شدید بود که در تمام استان‌های مجاور احساس شد اما موسسه ژئوفیزیک هم حتی با تاخیر محل وقوع زلزله را به اشتباه منطقه جازموریان پیش بینی کرده بود، مردم داشتند زیر آوار می‌مردند.

حالا بعد از گذشت این همه سال هنوز هر دو سال یک بار زلزلهٔ بم در جاده‌های کشورم تکرار می‌شود، در دهه گذشته سالانه حدود ۲۴ هزار نفر در اثر تصادفات جاده‌ای کشته می‌شوند. ایرج بسطامی در فاجعه زلزله بم رفت، گلپونه‌ها هنوز اما در جاده‌ها می‌میرند.




روزی که رزا تابو را شکست

۱ دسامبر ۱۹۵۵

روز اول دسامبر بود که رزا پارکز از مادران جنبش مدنی سیاهپوستان، یک تابو را شکست، سال ۱۹۵۵. در سالهای تاریک نژادپرستی و اعمال تحقیر آمیز در ایالات متحد امریکا، سیاهپوستان حق نداشتند در قسمت جلوی اتوبوس بنشینند و باید پس از پرداخت بلیط از در عقب وارد و عقب اتوبوس می‌نشستند. آن‌ها باید اگر سفیدپوستی سوار اتوبوس می‌شد و صندلی خالی نبود جایشان را به او می‌دادند.

امروز پس از آنکه یک دانش آموز سیاهپوست در مونتگمری در آلاباما، صندلیش را به یک سفیدپوست نداد، رزا همین کار را تکرار کرد، سوار اتوبوسی شد که مسافر چندانی نداشت، او در قسمت جلوی اتوبوس در بخش سفیدپوستان نشست، بعد از مدتی که مسافران بیشتری سوار اتوبوس شدند، برای یک مرد سفیدپوست صندلی خالی وجود نداشت، به رغم اعتراض راننده او از جایش برنخواست و راننده بعد از متوقف کردن اتوبوس با پلیس تماس گرفت و پلیس او را جریمه و انگشت نگاری کرد.

انتشار این خبر در میان رسانه‌ها موجب شد سیاهپوستان مدت ۳۸۱ روز اتوبوس‌های شهر را تحریم کنند، درآمد اتوبوسرانی تا ۸۰ درصد کاهش یافت چرا که بیشترین مسافران اتوبوس‌ها سیاهپوست بودند. در نوامبر ۱۹۵۶ سرانجام یکی از دادگاه‌های فدرال امریکا به لغو جداسازی نژادی رای داد.


سالگرد کشتار غزه یا عملیات سرب گداخته

۲۷ دسامبر سال ۲۰۰۸ تا ۱۷ ژانویه سال ۲۰۰۹ اسمش را گذاشته بودند «عملیات سرب گداخته» اما فسفر سفید بر سر مردم بی‌گناه غزه می‌ریختند. هفت سال پیش در چنین روزی بود که ارتش جنایتکار اسرائیل در روز های سال نو، طی ۲۱ روز هرچه در توان داشت دمکراسی‌اش را بر سر غیر نظامیان در نوار غزه فرو ریخت. در پی این تجاوز آشکار، شورای حقوق بشر سازمان سازمان ملل متحد طی قطعنامه‌ای اسرائیل را به نقض فاحش حقوق بشر محکوم کرد و سازمان دیدبان حقوق بشر استفاده از سلاح‌های غیر مجاز و فسفر سفید را محکوم کرد، اما دولتمردان اسرائیل سال‌ها پیش از محمود احمدی‌نژاد قطعنامه‌های سازمان ملل را «کاغذ پاره» خوانده بودند:
"For us, the Jewish people, this resolution based on hatred, falsehood and arrogance, is devoid of any moral or legal value. For us, the Jewish people, this is no more than a piece of paper and we shall treat it as such."
. در جریان این فاجعه ۱۳ اسرائیلی و حدود ۱۴۰۰ فلسطینی کشته شدند، جنایتی که از حافظه تاریخ پاک نخواهد شد. فسفر یا wp ماده آتش زای شیمیایی است که در توان سوزاندن بافت های بدن انسان با بمب های ناپالم پهلو می زند، نخستین بار ایالات متحده در جنگ خانمان‌سوز عراق که خاورمیانه را به آتش کشید، از این بمب شیمیایی استفاده کرد. تصاویر قربانیان این سلاح شیمیایی آنچنان دردناک است که قابل به اشتراک گذاشتن نیست، جان‌های ستانده باز نمی‌گردند، دموکراسی آن‌ها آدم می‌کشد.



سالگرد قتلعام سیاه نانجینگ

۱۳ دسامبر ۱۹۳۷ فاشیسم به هیچ چیز رحم نخواهد کرد

امروز ۱۳ دسامبر سالگرد یکی از خونین‌ترین و وحشیانه‌ترین قتلعام‌های قرن بیستم است که میزان خشونتش را از جنگ‌های عصر باستان به عاریه گرفته است.

دو سال پیش از آغاز رسمی جنگ جهانی که فاشیست‌های ژاپنی با حمله به جمهوری چین، پایتخت وقت آن یعنی شهر نانجینگ را به اشغال خود در آورند. کشتار نانجینگ که از آن به نام تجاوز نانجینگ هم نام برده می‌شود، به دوره‌ای شش هفته‌ای اشاره دارد که طی آن سربازان ژاپنی هر آنچه که حیوانات درنده با دیگری نمی‌کنند را با مردم نانجینگ انجام دادند.

از روز سیاه ۱۳ دسامبر سربازان ژاپنی در این منطقه اقدام به نسل کشی ۳۰۰ هزار نفر کردند که در میان آن‌ها بسیاری نوزادان خردسال هم وجود داشت، بسیاری از قربانیان با سلاح سرد به قتل رسیدند و بسیاری گردن زده شدند یا زنده به گور شدند. سربازان ژاپنی با جستجوی خانه به خانه به مدت شش هفته اقدام به تجاوز جنسی سیستماتیک به ۸۰ هزار زن کردند و بسیاری از آن‌ها را بعد از تجاوز به قتل می‌رساندند، البته برخی از دختران نوجوان و خردسال شامل مجازات مرگ نمی‌شدند چون ژاپنی‌ها می‌خواستند باز هم به آن‌ها تجاوز کنند.

بعد از اشغال نانجینگ بین دو افسر ارشد ژاپنی به نام‌های توشی آکی موکائی و تسویوشی نودا بازی جالبی! شکل گرفت، آن‌ها با هم مسابقه گذاشتند که کدام یک می‌تواند زود‌تر با شمشیر سامورایی سر صد انسان را از تنش جدا کند، روزنامه ژاپنی به نام توکیو نیچی نیچی شیمبون که وقایع این کشتار ضد انسانی را بصورت روزانه اعلام می‌کرد نوشت: نوادا ۱۰۶ نفر و موکائی ۱۰۵ نفر، نوادا بازی را برده بود.
دو افسر مورد اشاره به علت عملکردشان که مورد رضایت ارتش ژاپن بود یک درجه ترفیع گرفتند اما با پایان گرفتن جنگ توسط دادگاه نظامی بین‌المللی برای خاور دور (دادگاه توکیو) محکوم به اعدام شدند و حکمشان در ۲۸ ژانویه ۱۹۴۸ توسط دولت چین به اجرا در آمد.

یک کشیش آمریکائی به نام جیمز‌ام. مک کالوم در دفتر خاطراتش در تاریخ ۱۹ دسامبر اینچنین نوشت:
«من نمی‌دانم کی این مسئله تمام خواهد شد. من هرگز اینچنین بی‌رحمی را نشنیده‌ام. تجاوز! تجاوز! تجاوز! ما تخمین می‌زنیم حداقل ۱۰۰۰ مورد در شب و بسیار بیشتر در روز اتفاق می‌افتد. در صورت بروز مخالفت و یا هر چیزی که مخالفت به نظر برسد سرنیزه و زخم چاقو و یا گلوله وجود خواهد داشت. مردم هیستریک هستند. زنان هر روز صبح و بعد از ظهر و عصر مورد تجاوز قرار می‌گیرند. به نظر می‌رسد کل ارتش ژاپن آزاد است و هر کاری که خشنودش می‌کند انجام می‌دهد.»

فاشیسم وقتی به حرکت در بیاید به هیچ چیز رحم نخواهد کرد، خونریزی‌اش حد و مرزی نمی‌شناسد، باید در مقابل فاشیسم متحد شد.




سالگرد قتل‌عام کارگران یونایتد فروت در کلمبیا

۶ دسامبر ۱۹۲۸ بدن‌هایشان را به دریا ریختند

روز ششم بود که هزاران نفر از کارگران شرکت استعماری یونایتد فروت در سانتا مارتای کلمبیا در خون خودشان غلطیدند. یونایتد فروت ابرکمپانی بزرگ امریکایی بود که بخش زیادی از شمال امریکای لاتین را به استعمار کشیده بود.

قتل‌عام کارگران مزارع و باغهای میوه کلمبیا که به «کشتار موز» مشهور است، به دنبال اعتصاب کارگران با خواسته ۸ ساعت کار در روز و ۶ روز در هفته کار اتفاق افتاد.

پس از آنکه ایالات متحده دولت محافظه کار و وابسته مندز را تهدید کرد که در صورت ادامه اعتصاب تفنگداران دریایی‌اش برای عملیات نظامی به کلمبیا اعزام خواهد کرد، ارتش کلمبیا به محل اعتصاب وارد شد، کارگران به همراه زنان و فرزندانشان بودند، نظامیان اسلحه‌های خودکارشان را بر روی سقف یکی از ساختمان‌های مجاور اعتصاب قرار دادند و پس از ۵ دقیقا هشدار کارگران و خانواده‌هایشان به رگبار بستند.

آمار کشته شدگان در منابع مختلف متفاوت است، دولت وقت ۴۷ نفر کشته را تایید می‌کند اما اسناد مختلف تعداد کشته شدگان را حدود ۲۰۰۰ نفر می‌دانند، بازماندگان حادثه به کشتار ۳۰۰۰ نفر اشاره دارند و اینکه اجساد به جای مانده توسط نظامیان به دریا ریخته شد.

سفارت وقت امریکا در بوگاتا پایتخت کلمبیا پس فاجعه طی تلگرافی به وزارت امور خارجه با افتخار تعداد کشته شدگان را بیش از ۱۰۰۰ نفر دانسته بود:
"I have the honor to report that the Bogotá representative of the United Fruit Company told me yesterday that the total number of strikers killed by the Colombian military exceeded 1000."




سالگرد ترور فرد همپتون و مارک کلارگ توسط پلیس شیکاگو

۴ دسامبر ۱۹۶۹ وقتی پلنگ‌ها سیاه بودند

«اون خوبه حالا و مُرده»

چهل و شش سال پیش در چنین روزی برابر ۴ دسامبر ۱۹۶۹، پلیس امریکا به حمله به محل اقامت چند نفر از اعضا و یکی از رهبران پلنگ‌های سیاه، در مدت ۵ دقیقه ۲۰۰ گلوله شلیک کرد. فاجعه‌ای که نوام چامسکی آن را بزرگ‌ترین جرم داخلی دولت نیکسون نامید. حزب پلنگ‌های سیاه، تشکیلاتی چپ‌گرا و انقلابی از سیاهپوستان بود که برای حق دفاع از سیاهپوستان فعالیت می کرد.

ساعت چهار صبح بود، پلیس در ابتدای ورود کلارک را که در آن‌ شب مسئولیت نگهبانی را به عهده داشت به قتل رساند، اما فرد همپتون که از رهبران رده اول سازمان بود بیدار نشد، او به همراه نامزدش که هشت ماهه باردار بود، خوابیده بود و محافظ مورد اعتماد همپتون به نام ویلیام اونیل که در حقیقت خبرچین اف بی‌آی بود، شب قبل درون نوشیدنی‌اش داروی خواب آور ریخته بود.

پس از قتل کلارک، پلیس که اطلاع داشت به همپتون دارو خورانده شده از پشت دیوار اتاق اقدام به رگبار بستن تخت خواب همپتون کردند، پلنگ‌ها فریاد می‌زدند دارید به زن بار دار شلیک می‌کنید! نامزدش را از اتاق خارج کردند، وقتی به همپتون رسیدند هنوز زنده بود، هارولد بل، از دیگر پلنگ‌های سیاه که در آنجا حضور داشت این گفتگو را میان پلیس شنید:
-این فرد همپتون است
-مرده است؟... بیارش بیرون
-به سختی زنده است
-انجامش بده
پس از آن پلیس دو گلوله در مغز همپتون شلیک کرد، نامزد او دبورا جانسون می‌گوید آن پلیس بعد از به قتل رساندن فرد همپتون پاسخ داد: «اون خوبه حالا و مرده».

دو سال بعد وقتی اکتویست‌ها به بخشی از استاد پلیس پنسیلوانیا دست پیدا کردند، آشکار شد که محافظ مورد اعتماد همپتون ویلیام اونیل با پلیس همکاری کرده و پول قابل توجهی دریافت کرده است، مدتی بعد اونیل پس از اعتراف به مشارکت در قتل همپتون، اقدام به خودکشی کرد.

فرد همپتون مدت کوتاهی پیش از به قتل رسیدن، آخرین سخنرانی خودش را اینگونه پایان داده بود:
اما وقتی شما را ترک می‌کنم، به یاد خواهید آورد من گفته بودم، با آخرین کلمه بر روی لبانم:
من یک انقلابی‌ام!




غنیمت‌های نیمه جنگی


به مناسبت روز دانشجو

صبح یک روز تابستانی بود، چند روز قبل بخش فرهنگی زندان مقوای بزرگی روی دیوار بند چسبانده بود که حدیثی یا جمله فرهنگی مذهبی چیزی روی آن نوشته بودند که خاطرم نیست. چند نفر از زندانی ها آن مقوا را از دیوار کنده بودند و بوسیله آن پاسور درست کرده بودند و مسابقات در جریان بود، خوشبختانه هنوز نگهبانان متوجه این موضوع نشده بودند. جمشید هادیان کسی بود که دادستان انقلاب اصفهان را ترور کرده بود، انگیزه‌اش حالا بعد از گذشت سالها حرفش را بیشتر باور می‌کنم، انگیزه‌اش شخصی بود و نه سیاسی، می‌گفت او زندگی مرا نابود کرد، شرحش طولانی است، بعد از اینکه به دادستان شلیک کرده بود، همانجا نشست تا بیایند بازداشتش کنند، می‌گفت مامورها به جای اینکه بیایند مرا ببرند سنگر گرفته بودند، زیر حکم اعدام بود، خودش می‌گفت دادگاه نهایی، تجدید نظر و دادستانی‌اش را در کنار هم برگزار کرده بودند، شکنجه شده بود، فشار عصبی اش که بالا می‌گرفت می‌رفت سراغ ظرف فلفل قرمز حجم زیادی فلفل را یک جا می‌ریخت روی مربا و سر می‌کشید، آه از نهاد همه بلند می‌شد. یکبار توی آینه خیره شده بود، دستش به شکل هفت تیر کرد و ناگهان به خودش شلیک کرد. از روز قبل می‌دانستم که وثیقه‌ام را پذیرفتند، آماده آزادی بودم، نگهبان آمد و گفت وسایلت را جمع کن.

هادیان گفت می‌دانم حکمم به زودی اجرا می‌شود، می‌خواست که شماره‌ای بدهد که با خانواده‌اش تماس بگیرم تا بیایند ملاقاتش، مدت‌ها بود از ملاقات با خانواده‌اش خودداری می‌کرد، به سختی اجازه تماس تلفنی می دادند، خواستم شماره را بنویسم گفت نه، می‌دانست از طریق دوربین امنیتی کنترلش می‌کنند، مخفیانه روی یک اسکناس هزارتومانی نوشت و گفت بگذار لای پول‌هایت.

آن روز‌ها زیر اتهام بسیار سنگین و فشار شدیدی بودم، به دلیل مرگ مشکوک رفیقم علیرضا شرایط روحی مناسبی نداشتم، پر از خشم و کینه بودم، هرچه می‌دیدم کش می‌رفتم، اگر از دستم بر می‌آمد خود بازجو را هم کف می‌رفتم تا به عنوان سند جنایت علیه بشریت منتشر کنم.

بازجوی ما یک کتاب بسیار مزخرفی به ما داده به به اسم سیمای روشنفکر خودفروخته یا چیزی شبیه این، که بعد از آزادی «بخوانم و سر عقل بیام»، رویش را برگرداند چیزی بیاورد، یک برگه تکنویسی را گذاشتم لای کتاب، زحمت برگ بازجویی را قبلا کشیده بودم، چشمبند‌ها هم هرچند شمارش می‌شدند ولی توی اون خرتوخری و شلوغی کش رفتنشان برای منی که عاصی شده بودم کار ساده‌ای بود، چشمبند سبز با پارچه لباس سربازی ساخته شده است، محصول کارگاه خیاطی خود زندان که از قبل موجود بود، چشمبند مشکی اما در شلوغی‌های بعد از انتخابات که ظرفیت زندان پر شده بود اضافه شد، احتمالا سفارش از بیرون بود.

وسایلم را جمع می‌کردم، برگ تکنویسی را به تکه‌های کوچک تقسیم کردم و قاطی خرت و پرت‌های ته کیفم پخش کردم چون خطری‌تر بود، تا آن موقع کسی موفق نشده برگ تکنویسی از زندان خارج کند. برگ بازجویی را گذاشتم لای‌‌ همان کتاب مزخرف. نکته اینکه این برگه «دوم» بازجویی است، جایی که به زندانی فشار می‌آورند ولی تا جایی که متوجه شدم برگ‌هایی که عنوان دوم دارند، به عنوان اسناد پرونده به شمار نمی‌آیند و به دادگاه فرستاده نمی‌شوند. چشم بند سبز را زیر لباس زیرم بستم که معلوم نباشد، آرزو می‌کردم مثل هنگام ورود برهنه نکنند که خیلی شیر تو شیر می‌شد، چشمبند مشکی داخل یکی از جوراب‌ها گذاشتم داخل کیف.

به خروجی و بازرسی بند حفاظت اطلاعات که رسیدم استرس داشتم، یک لحظه با خودم گفتم این چه غلطی بود کردی تو پسر! الان مستقیم دوباره برت می‌گردانند به انفرادی! حج مصطفی یکی از نگهبانان قدیمی زندان بود، می‌گفت: «شما همه‌تون آزاد می‌شین می‌رین، ماییم که اینجا زندانیم»، آمد که بازرسی کند، قلبم بگویی نگویی کمی می‌تپید، آمد جلو و گفت پولاتو بده ببینم، دادم، گشت اسکناسی که هادیان شماره خانواده‌اش را روی آن نوشته بود پیدا کرد، یک هزارتومانی هم گذاشت جای آن و بدون بازرسی گفت به سلامت! جمشید هادیان را مدتی بعد در ملاعام اعدام کردند.

تصویر برگ بازجویی دوم و چشمبند‌ها را برای اولین بار است روی فیسبوک منتشر می‌کنم، هنوز هم در این استرالیای دور افتاده پیش آمده که فکری شدم چشم بند سبز را دوباره بستم، چشمبند‌تر از دیگری است، چشمبند مشکی را که تا مدتی برای خواب استفاده می‌کردم. برگ تکنویسی را بیرون از زندان با نواز چسب از پشت به هم چسباندم. دو دستخط کاملا متفاوت را آموخته‌ام، یکی‌اش دستخط رسمی‌ام است و دیگری دستخط مخفی که حالا دیگر بیرون از ایران دیگر به کارم نمی‌آید. تکنویسی را آذر‌‌ همان سال در بیرون از زندان با دست خط دومم نوشتم و از طریق سایت آزادی برابری منتشر شد، هنوز اما امکان نوشتن و پر کردن برگ بازجویی را در آزادی نداشته ام، شاید هیچ وقت پیدا نکنم.

دانشجو!
عامل استکبار!
جاسوس بیگانه!
خودفروحته وطن فروش!
منافق اجنبی!
فتنه گر مامور سیا!
ضد انقلاب خائن!

روزت مبارک.



سالگرد قتل خواهران میرابال توسط دیکتاتوری تروخیو

پروانه‌های فراموش نشدنی
روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان

اوایل نوامبر ۱۹۶۰ تروخیو دیکتاتور دست نشانده امریکایی در جزیره دومینیکن اعلام کرد که که کشورش با دو مشکل مواجه است: یکی کلیسا و دیگری خواهران میرابال. تروخیو دوقلوی دیکتاتور کوبا باتیستا بود و در تمام تحولات آمریکای لاتین به عنوان یکی‌ از جزایر ثبات ایالت متحده علیه انقلابیون چپ در کوبا و سایر کشور‌ها عمل کرده است.

چهار خواهر میرابال از مبارزین مردمی چپ گرا علیه حکومت تروخیو بودند که سالهای زیادی علیه این حکومت دست نشانده مبارزه کردند و بار‌ها به همراه همسرانشان به زندان افتادند. این خواهران در ماه ژانویه جلسه‌ای را تشکیل داده بودند که به تاسیس جنبش چپ گرای زیر زمینی ۱۴ ژوئن دومینیکن منجر شد و نقش بسیار اساسی در سرنگونی رژیم داشت. وجه تسمیه جنبش ۱۴ ژوئن به سال ۱۹۵۹ باز می گردد که گروهی از نیروهای چپ گرای دومینیکن در این تاریخ، با حمایت انقلابیون کوبا تلاش برای سرنگونی رژیم کردند اما در مقابل ارتش و نیروی هوایی تروخیو شکست خوردند. در همین جنبش بود که همسنگرانشان عنوان «پروانه» را برای یکی از خواهران انتخاب کردند و پس از آن خواهران میرابال را پروانه‌ها نامیدند.

امروز برابر با ۲۵ نوامبر ۱۹۶۰، چند روز پس از آنکه تروخیو آن‌ها را مشکل کشور دانسته بود، هنگامی سه نفر از خواهران از ملاقات همسرانشان در زندان باز می‌گشتند، توسط مزدوران تروخیو ابتدا شدیدا مورد ضرب شتم و شکنجه قرار گرفته و سپس آن‌ها را خفه کردند و اتوموبیلشان را به ته یک دره پرت کردند تا بر جنایتشان سرپوش بگذارند. پس از این فاجعه تروخیو در مورد یکی از خواهران به نام مینروا گفت: «او به مرض چپگرايي راديكال دچار شده بود‌و در راستاي اهدافش خودش را به هلاكت رساند و خانواده‌اش را گرفتار اين داستان تراژيك كرد». این حادثه خشم عمومی مردم را بر افروخت و شعله‌های اعتراض و انقلاب را بالا کشید تا اینکه سرانجام بعد از گذشت ۵ ماه رژیم سرنگون شد.

در جولای ۱۹۸۱ طی اولین گردهمایی فمینیستی امریکای لاتین در شهر بوگوتا پایتخت کشور کلمبیا، ضمن نفی خشونت علیه زنان در اشکال دولتی، اجتماعی و خانگی، روز درگذشت پروانه‌ها را روز «مبارزه با خشونت علیه زنان» نام گذاشتند، سازمان ملل متحد نیز سرانجام شانزده سال پیش در ۱۹۹۹ این روز را به رسمیت شناخت.

جمهوری دومینیکن یک بار در رمان انقلاب اکتبر روسیه به بهانه بدهی مالی و بار دیگر در ۱۹۶۵ یعنی ۵ سال بعد از قتل پروانه‌ها و سرنگونی دیکتاتور، به بهانه آنچه «جلوگیری از تشکیل کوبای دوم» نام گذاشته بودند بوسیله ۴۲ هزار کاماندو و ۳۷ رزمناو جنگی به اشغال نظامی ایالات متحده درآمد.

تروخیو مدت ۳۱ سال با حمایت همه جانبه ایالات متحده حاکم وحشت در این جزیره کوچک بود و در طی این مدت همواره از روابط صمیمانه با امریکا برخوردار بود. حکومت دومینیکن در طی این مدت مسئول کشتار ۵۰ هزار انسان است که در یک مورد آنکه کشتار «پارسلی» نامیده می‌شود ۲۰ هزار نفر قتل عام شدند.


لیبی دیگر لیبی نخواهد شد

منطقه زندگی ممنوع

لیبی دروازه ورود ناتو و ایالات متحده به منطقه بود. کشوری که در آن همگان از حق داشتن مسکن برخوردار بودند، حق درمان و تحصیل رایگان، جایی که زمین‌های کشاورزی میان مردم تقسیم شده بود. جایی که بیشترین حمایت‌های مالی دولتی برای زندگی مردم و ازدواج و تولد فرزند انجام می‌شد، جایی که بی‌سوادی در آن به حداقل رسید، بزرگ‌ترین پروژه آبیاری جهان را داشت، مردم لیبی از رفاه نسبی برخوردار بودند. به همه این‌ها باید وام‌های متعدد لیبی به کشورهای فقیر افریقایی را اضافه کرد، لیبی خاری در چشم پروژه‌های سرمایه داری خارجی در قاره افریقا بود. اما حالا لیبی کجاست؟ چرا هیچ کس نمی‌داند در آن خاک سوخته بعد از دخالت خارجی چه می‌گذرد؟ چرا رسانه‌های جریان اصلی که با اعلام منطقه پرواز ممنوع و حمله هوایی غرب برای بمب‌ها و موشک‌ها هلهله می‌کشیدند و هورا سر می‌دادند به کلی از این منطقه غایب شده‌اند؟ می‌گویند «منطقه پرواز ممنوع» تو گویی از ترافیک هواپیماهای مسافربری حرف می‌زنند، اسم حمله هوایی و جنگ در آسمان را گذاشته‌اند منطقه پرواز ممنوع، چه اسم شیک و با کلاسی، مانند‌‌ همان دخالت بشر دوستانه که نام دیگر تجاوز نظامی است.

جنایتی که غرب بر مردم لیبی انجام داد نه مقطعی که جنایتی تاریخی است. برای اینکه عمق این جنایت درک شود باید به وضعیت جغرافیایی و تاریخی لیبی توجه کرد. لیبی یکی از بزرگ‌ترین کشورهای افریقاست با کمترین جمعیت، لیبی یک بیایان بزرگ است که دو منطقه جمعیتی را کاملا از هم جدا می‌کند، اهالی بنغازی اساسا فرهنگی شبیه مصر دارند و مانند آن‌ها لباس می‌پوشند و غذا می‌خورند و اهالی تریپولی فرهنگ مراکشی دارند و اصولا در تاریخ هم ارتباط زیادی با هم نداشته‌اند. در تمام تاریخ از هجوم اعراب تا دوره استعمار هر کسی و نیرویی آمده بود این بیایان را‌‌ رها کرده بود، بربر‌ها آنجا بودند، حتی کنترل عثمانی هم بر این منطقه صوری بود.

به دنبال جنگ جهانی و تقسیم افریقا، ایتالیا این منطقه را در دست گرفت و مبارزات استقلال طلبانه مردم لیبی را به خونین‌ترین شکل ممکن سرکوب کرد، عمر مختار را فاشیست‌های ایتالیایی دار زدند. به دنبال جنگ جهانی دوم وقتی بریتانیا آنجا بود پادشاهی دست نشانده ادریس حاکم شد و وضعیت لیبی در محاق فرو رفت تا آنجا که اقتصاد کشور به تامین معیشت نیروهای نظامی بریتانیا محدود می‌شد. به دنبال کشف نفت همه چیز به هم ریخت و این منطقه مورد توجه امپریالیست‌ها قرار گرفت، بعد از چند سال هنگامی که ادریس در ترکیه بود، یک کاپیتان ۲۷ ساله طی یک کودتای بدون خونریزی قدرت را در دست گرفت، نام او معمر قذافی بود. لیبی مدرن، متحد و قدرتمند تنها در دوران او وجود داشته است، واقعیت را باید پذیرفت، با وجود لیبی مقتدر پروژه به خاک و حون کشاندن خاورمیانه امکان پذیر نبود، به همین دلیل هدف اول بود.

لیبی دیگر لیبی نخواهد شد، لیبی حالا دیگر اصلن وجود ندارد، سه پاره شده است، عملا بنغازی در دست بنیادگرایان مذهبی و تروریست‌ها و تریپولی جدا و یک بیایان بی‌صاحب. نمی‌توان منکر دیکتاتوری سرهنگ قذافی بود، قصد ندارم وارد دوگانه خدمات و جنایات که هنگام بررسی کارنامه رهبران مورد استفاده است شوم، ولی حکومت او در حد برخورد نظامی نبود، مردم لیبی مستحق نابود شدن نبودند، لیبی لایق سوختن نبود.

تصویر: عمر مختار رهبر مقاومت لیبی علیه اشغالگری، در بازداشت فاشیست‌های ایتالیا، پیش از اعدام.

بزرگ‌ترین تظاهرات تاریخ امریکا

۱۵ نوامبر ۱۹۶۹ نه به جنگ!

امروز ایالات متحده زیر پاهای استوارشان لرزید، امروز کمر جنگ طلب‌ها شکست، امروز ۱۵ نوامبر ۱۹۶۹ سراسر ایالات متحده در خشم اعتراضات مردمی علیه جنگ خونین ویتنام فرو رفت. امروز در سراسر امریکا بیش از دو میلیون نفر به خیابان‌ها آمده که به عنوان بزرگ‌ترین تظاهرات مردمی در تاریخ این کشور به شمار می‌آید. تنها در شهر واشنگتن ۲۵۰ هزار نفر به خیابان آمده بودند که برابر با یک سوم جمعیت شهر در آن زمان است.

معترضان در حالی که پلاکاردهای اعتراضی و پرچم‌های سرخ و پرچم ویتنام شمالی و چریک‌های ویتنامی را در دست داشتند اینبار تا کاخ سفید پیش رفتند. جنبش ضد جنگ در ایالات متحده پیش‌تر تظاهرات‌های مشابهی به سوی ساختمان پنتاگون و سازمان ملل متحد انجام داده بود.

در این تجمع پیت سیگر ترانه «به صلح یک شانس بده» اثر ماندگار جان لنون را برای مردم اجرا کرد. تجمع معترضان نهایتا با تحمل یک صد مجروح و نود بازداشت پایان یافت ولی هشداری جدی به کاخ سفید داده شد. به راستی مردم متحد هیچگاه شکست نمی‌خورند. نه به جنگ!




سالگرد جانباختن دکتر فیض احمد، بنیانگذار سازمان رهایی افغانستان

۱۲ نوامبر ۱۹۸۶ تو بخواب رفیق من

۲۹ سال پیش در چنین روزی، برابر با ۱۲ نوامبر ۱۹۸۶، دکتر فیض احمد، بنیانگذار سازمان رهایی افغانستان به همراه شش نفر دیگر از کادرهای سازمان، در پی یک توطئه توسط مزدوران حزب اسلامی گلبدین حکمتیار ربوده و ترور شدند.

فیض احمد و یارانش در دو جبهه می‌جنگیدند، از یک سو برای رسیدن به آزادی در مقابل بنیادگرایان اسلامی ایستاده بودند و از سوی دیگر به دنبال کودتا و اشغال افغانستان توسط شوروی، ضمن رویزیونیست دانستن حکومت وقت افغانستان، به مقاومت مسلحانه پرداختند.

به دنبال کودتای هفت ثور و نهایتاً اشغال افغانستان توسط شوروی، به دلیل ایستادگی در مقابل وضعیت موجود، بسیاری از نیروهای وابسته به این جریان و سایر چریانات چپ که مخالف کودتا بودند از جمله سازمان رزمنده خلقهای افغانستان (سرخا) و سازمان پیکار برای نجات افغانستان به زندان افتاده و یا اعدام شدند. در دهه چهل شمسی پس از آنکه حزب دموکراتیک خلق افغانستان بر پایه تزهای رویزیونیستی خروشچف تشکلیل شد، این سازمان مارکسیست لنینیست مائوئیستی که به شعله جاوید معروف است در تقابل با آن و در رد پارلمانتاریزم خروشچفی شکل گرفت و در نتیجه اردوی چپ افعانستان با شکاف عظیمی مواجه شد، شکافی که در نهایت به خون نشست.

مدتی پیش همزمان با آغاز نام نویسی کاندیدا‌ها در انتخابات افعانستان، با کمک یکی از نهادهای کشور هلند با هدف بدبین کردن افکار عمومی افغانستان نسبت به جریان چپ، لیست چند هزارنفره‌ای از قربانیان دوره اشغال شوروی منتشر شد، حامد کرزای چند روز عزای عمومی اعلام کرد، مردم به خیابان‌ها آمدند، این تنها تبلیغات سیاسی بود، چرا که لیست قربانیان چیز تازه‌ای در افغانستان نیست، پیش‌تر بعد از روی کار آمدن حکومت ببرک کارمل لیست کامل تری منتشر شده بود. به راستی هفتم و هشتم ثور ماتم مردم افغانستان است، شعله‌های جاوید آنجا هستند، راه آنجاست.

یادش گرامی.