صفحات

۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه

امروز سالگرد کناره‌گیره یلتسین، معمار روسیه کنونی است


امیرمحسن محمدی
بوریس نیکلاویچ یلتسین در ۳۱ دسامبر ۱۹۹۹ از قدرت کناره‌گیری کرد و ریاست جمهوری فدراسیون روسیه را به ولادمیر پوتین رئیس سابق سازمان امنیت شوروی کا.گ.ب سپرد.
یلتسین در سال ۱۹۹۱ اندکی پیش از فروپاشی شوروی به عنوان رئیس جمهور این اتحاد جماهیر انتخاب شد و نقش اصلی در فروپاشی شوروی داشت، یلتسین در سال ۱۹۹۳ به تانک‌ها و ادوات زرهی دستور داد تا پارلمان روسیه در مسکو را که محل منازعات کنونی درمورد تقلب انتخاباتی است را مورد حمله قرار دهند و نمایندگان منتخب و کمونیست را از آنجا اخراج و یا دستگیر کنند.
یلتسین سال بعد از سرکوب نظامی پارلمان شوروی به چچن لشکر کشی کرد و سرکوب خونینی نیز در آن منطقه به راه انداخت که خاطره‌اش تا کنون باقی مانده است، او سرانجام در یک انتخابات مخدوش در سال ۱۹۹۶ مجددن به ریاست جمهوری این کشور انتخاب شد و تا سال ۱۹۹۹ که قدرت را به پوتین سپرد این مقام را حفظ کرد.

۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

امروز سالگرد پایان ماموریت ضدکمونیستی «لوی هندرسون» در ایران است


امیرمحسن محمدی
در تاریخ ۹ دی‌ماه ۱۳۳۳ برابر با ۳۰ دسامبر ۱۹۵۴ ماموريت لوي هندرسون دیپلمات ضد چپ امریکایی و معاون وزیر امور خارجه‌ی این کشور که يکي از عوامل اصلی سرکوب کمونیسم و براندازی مصدق در ایران بود پایافت و وی ایران را ترک کرد.

 وي از سال 1330 سفير آمريكا در تهران بود و بر اساس اسناد موجود يكي از عوامل اصلی کودتای 28 مرداد 1332 در ایران بود.  هندرسون كه در آركانزا به دنيا آمده بود و پدرش كشيش بود از هنگامی که آغاز كار کرد، كمر به جلوگيري ازگسترش كمونيسم و همچنين بسط نفود دولت مسکو بسته بود. او در دهه 1920 در آمريكا كار بررسي ميزان همكاريهاي چپهاي اين كشور با شوروي را برعهده داشت و سپس با تبعيديان و فراريان از شوروي تماس برقرار كرده و آنگاه مامور در كشورهاي بالتيك شده بود تا از نزديك فعاليت هاي شوروي را زير نظر داشته باشد.

نگاه کنید به تحقیق اشتراک به مناسبت کودتای امپریالیستی ۲۸ مرداد:
«افشای عملیات ضد کمونیستی آژاکس به روایت اسناد محرمانه سازمان سیا»

هندرسون در پي ملي شدن نفت ايران و تبديل تهران به يک كانون خطر براي غرب و حساس شدن اوضاع، سفير امريكا در تهران شد. وي که يک جنوبي آمريکايي تمام عيار (خشن، اخمو و قاطع) بود ازدكتر مصدق تا آنجا كه كارهاي او به تقويت ناسيوناليسم ايراني و گسترش دمكراسي مي انجاميد جانبداري كرد زيرا كه با اين دو عامل از پيشرفت كمونيسم و بسط نفود شوروي جلوگيري مي شد، ولي از لحظه اي كه احساس كرد ادامه تحريم اقتصادي ايران از سوي انگلستان زندگي را بر مردم سخت كرده و متمايل به حزب توده شده اند و در چند تظاهرات قدرت اين حزب را به چشم ديد تغيير نظر داد و نه تنها از توطئه هاي انگلستان بر ضد دكتر مصدق جلوگيري نكرد بلكه در صدد همكاري با مساعي براندازي او و روي كار اوردن مقامهاي ايراني موافق اتحاد ايران با غرب و سپردن كار نفت به شركتهاي غربي بر آمد.

۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

امروز سالگرد کشتار وحشیانه‌ی «زانوی زخمی» در امریکا است



امیرمحسن محمدی
29 دسامبر 1890 میلادی سالگرد حمله‌ی وحشیانه‌ی گردان هفتم سواره‌نظام ارتش امریکا است به یکی از قبایل بزرگ سرخپوست به نام «لاکوتا» که سالها رهبرشان به نام «اسب دیوانه» در مقابل این نیروی مهاجم و اشغالگر جنگیده بود.
در این جنگ نابرابر خونین تقریبن همه‌ی افراد این قبیله یعنی نزدیک به ۴۰۰ نفر از مردان، زنان و کودکان به وحشیانه ترین شکل ممکن قتل‌عام شدند.
این آخرین درگیری نظامی بین ارتش امریکا و این قبیله‌ی بومی بود و بعدها نیز در سال ۲۰۰۷ فیلمی با سعی در بازسازی وقایع این کشتار ضدانسانی ساخته شد.
بعد از این کشتار کلیه زمین‌های این منطقه به دست آمریکایی‌ها افتاد. آنها سرمست از پیروزی برای نشان دادن قدرت خودشان به سرخپوستان منطقه، اقدام به ساختن مجسمه چهار رئیس‌جمهورشان در این ایالت کردند که امروزه به «یادبود ملی کوه راشمور» مشهور است.
این مجسمه که روی سنگ‌های کوهی در نزدیکی کیستون در داکوتای جنوبی ساخته شده و به این ترتیب چهره جورج واشنگتن، توماس جفرسون، تئودور روزولت و آبراهام لینکلن روی کوه حک شد.

۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

از اسلاوی ژیژک تا امام موسی صدر فقط یک یاعلی فاصله است



امیرمحسن محمدی
بالاخره فهمیدم ... یافتم ... دقیقن نمی دانم کدام اما آن چیزی که در اسلاوی ژیژک می دیدم دقیقن همان چیزی بود که در امام موسی صدر می دیدم یا برعکس؟ این برعکس را نمی دانم اما از شبهات ظاهری که نگذریم کاری که ژیژک با مارکسیسم می کند دقیقن همان کاری است که صدر با اسلام می خواست بکند اما یک تفاوت کوچک وجود دارد، ژیژک در مصاحبه‌ی اخیرش با روزنامه‌ی رادیکال ترکیه صریح تر از همیشه اعلام می کند که از مارکس به هگل بازگشت کرده و قرائت هگل را به قرائت مارکس ترجیح می دهد و ژیژک جوان را لیبرالیست می‌داند تا مارکسیست! همین اتفاق نیز در اسلام‌گراهایی که نگاه تجدیدنظر طلبانه به احکام قرون وسطایی اسلام دارند می افتد و فرد بدون اینکه به بُریدن خود از گذشته‌اش اعتراف کند به نوعی دست به رویژن می زند که مرغ پخته خنده‌اش می گیرد اما مرغ‌های زنده هلهله می کشند.
پ.ن: عکس متعلق به امام موسی صدر است نه اسلاوی ژیژک!

امروز سالگرد اجرای قانون لباس متحد الشکل ایرانیان در زمان رضاشاه است


امیرمحسن محمدی

از امروز ۷ دی‌ماه برابر ۲۸ دسامبر همه ی اغشار جامعه‌ی ایران به غیر از روحانیون و طلاب مجبور به پوشیدن لباس متحدالشکل کت، شلوار، نیم تنه‌ی بافتنی و کلاه پهلوی بودند.
سیاری از مردم کشور از این تغییر پوشش اجباری خود ناراضی بودند و در برابر فشار مأموران شهربانی مقاومت‌ می کردند و مأموران شهربانی هرگونه مخالفتی را باشدت وحدت هر چه تمامتر سرکوب کنند. متخلفین در مناطق شهری را به جزای نقدی یک تا پنج تومان و یا به حبس از یک تا ۷ روز محکوم می‌کرد و متخلفین از سایر نقاط کشور را فقط به حبس ۱ تا ۷ روز محکوم می‌شناخت. البته جالب است که برای کارکنان دولت، تخطی از «حس وطن پرستی و مملکت خواهی» و پوشيدن لباس غيروطنی مجازاتی برابر کسر يک صدم حقوق داشت.
رضاشاه در جمع گروهی از تجار و اصناف گفته بود: «اتحاد شکل و اتحاد لباس که متضمن اتحاد فکر و عقيده است، نتايج خوبی را برای پيشرفت امور و اصلاحات مملکتی در بردارد ... اختلاف زبان و لباس که فيمابين ملت ايران از سالهای متمادی بوده است، فوق العاده جلب نظر ما را کرده، من اين مسئله اتحاد لباس و زبان را از وظايف حتمی ملت می دانم و معتقدم که ... اين اتحاد لباس روح شجاعت و شهامت و وحدت را به شما آموخته و شما را وادار به جلب ترقيات می نمايد».
علی دشتی حين دفاع از طرح در مجلس گفت: «الآن شما به خوزستان تشريف ببريد، ديگر عربی [را] با چفيه عقال نمی بينيد، همه کت و شلوار پوشيده اند، همه آدم شده اند».
قانون مذکور در بيست ماده تصويب شد که در آن لباس متحدالشکل، موسوم به «لباس پهلوی» بدين ترتيب مشخش شده بود: «کلاه پهلوی و اقسام لباس کوتاه اعم از نيم تنه (يقه عربی يا يقه برگردان) و پيراهن و غيره و شلوار اعم از بلند يا کوتاه يا مچ پيچدار». پوشيدن لباسی غير از اين و بستن شال ممنوع بود و استفاده از کلاههايی که رنگ زننده داشتند ممنوع بود.
پ.ن: یکی از اقوام دور ما خاطره‌ای تعریف می کرد مبنی بر اینکه وقتی لباس اقوام بختیاری را به‌زور تغییر دادند و برای خانم ها دامن های تنگ در نظر گرفتند، مادر ایشان هنگام پریدن از روی جوی آب تمام قد به درون جوی سقوط کرده بود.

۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

رویای انقلاب و جنبشهای ضدخشونت



امیرمحسن محمدی

«رویای انقلاب و جنبشهای ضدخشونت «رویای انقلاب بدون خشونت دقیقاً رویای انقلاب بدون انقلاب است» روبسپیر

در شرایط کنونی که شاهد فرو ریختن مفهوم ضداجتماعی «دولت – ملت» ها هستیم، بی شک نیاز به بازتعریف این جامعه و موقعیت فرد در آن داریم.
با فروپاشی مفهوم دولت – ملت، مفهوم امروزی حقوق بشر نیز پایان می یابد. مفهوم حقوق بشری که بر اساس تجسم حقوق انسانی محض بوجود آمده است هنگامی در موقعیت محاط شدن بر انسان قرار می گیرد و غیر از ویژگی هویت انسانی خود هیچ چیزی ندارد و تحت عنوان «شهروند» آن دولت و «عضوی» از آن ملت قرار نمی گیرد، به یکباره کارایی حداقلی خود را نیز از دست می دهد؛ اینجاست که می بینیم ۳۲ ماده ای حقوق بشر سازمان دوول متحد! اساساً در زمینه ی حقوق شهروندان یک دولت است نه بشر و انسان به عنوان یک مفهوم مستقل و مجزا.
از خلال مفهوم تمامیت گرایانه ی دولت – ملت ها هیچ تفسیری برای حقوق انسان از منظر کاملن انسانی و صرف نظر از هر ویژگی دیگری نظیر شهروندی و ملیت وجود ندارد؛ اعلامیه های پی در پی حقوق بشری نیز که صادر شده اند به هیچ وجه حامل ارزش های ازلی – ابدی نبوده اند بلکه کارکرد واضح و مشخصی را در مفهوم مدرن دولت ها به عهده دارند، از این منظر تمایز میان دو مفهوم «انسان» و «شهروند» از میان رفته و به شکل بسیار عریانی انسان بودن و «بشر متولد شده» تنها پیش شرط لازم و ناکافی برای شهروند شدن است.
با این همه چیزی که بیشتر از همه نشان دهنده ی تضاد و تعارض در عصر ماست، پاشیده شدن اغشار اجتماعی و گسست آنان از مفهوم شهروندی است که امکان توصیف آن در چهارچوب دولت – ملت ها وجود ندارد و همین نکته این چهارچوب تمامیت گرایانه را به شکل بنیادینی به چالش می گیرد.
در سویه مقابل حقوق انسانی، دو مفهوم جدایی ناپذیر «قدرت» و «خشونت» وجود دارند، آنجا که حقوق انسانی نقض می شود قدرتی با اعمال سطح مشخصی از خشونت وارد عمل شده است.
سازمان هایی که باسیستم دستوردهی از بالا به پایین اداره می شوند به عنوان نمونه هایی از تولید خشونت اجتماعی به شمار می آیند و سیستمی از اقتدار غیر سیاسی هستند که از قدرت سیاسی به مفهوم دقیق آن استفاده نمی کنند؛ با در نظر گرفتن این نکات باید عنوان کنیم که هیچ نوع قدرتی بدون خشونت وجود ندارد و همواره هر نوع قدرتی حامل نوعی از خشونت ماقبل سیاسی بوده است.
رابطه ی میان قدرت و خشونت کاملاً دوطرفه و الزامی است، بدین معنا که خشونت شرط لازم قدرت سیاسی است و قدرت سیاسی نیز از گذشته تا کنون ریشه ی تمام روایط خشونت آمیز و در ظاهر غیر سیاسی است. اصولن امر سیاسی است که در یک فرآیند پنهانی ساختار تمام خشونت ها حتی خشونت های به ظاهر غیر سیاسی را شکل می دهد. نظریه پردازان کنونی انقلاب بدون خشونت با پذیرفتن ژست های حقوق بشری بی سر و ته عملن به تداوم کشتار و شکنجه ی ناشی از خشونت سیاسی مهر تایید می زنند و روشهای رفورمیستی تغییر سیاسی آنان مشخصاً به بی عملی و سکوت تبدیل شده است.
اگر چه باید توجه داشت که خشونت به خودی خود ضدارزش به شمار می آید اما در یک تحول بنیادین اجتماعی – سیاسی نشانه ی اصالت و واقعی بودن فرآیند انقلابی به شمار می آید، چرا که رویای انقلاب بدون خشونت دقیقاً رویای انقلاب بدون انقلاب است، از طرف دیگر باید توجه داشت که خشونت با تعبیر فاشیستی آن در نقطه ی مقابل این تعریف قرار می گیرد، به بیان بهتر خشونت فاشیستی با هدف جلوگیری از تغییر واقعی و تحول انقلابی است که اتفاق می افتد.
ژست های انسان گرایانه ی سیستم حقوق بشر موجود به شکل بنیادینی مشکل ساز است چرا که سیستم موجود نه تنها کمکی به جلوگیری از نقض گسترده ی حقوق انسانها مخصوصاً در کشورهای کمتر توسعه یافته نکرده است بلکه خود دلیلی شده است برای مداخلات سیاسی نظامی قدرتهای بزرگتر و طبعاً تولید خشونت سیاسی بی مهاری که نتیجه ی این شکل از مداخلات از خلال قرائت مسلط موجود از حقوق بشر است؛ اگر بصورت واقعی حوادث را دیدبانی کنیم درخواهیم یافت که همواره انسان وقتی از حقوق خود به عنوان بشر محروم شده است که عملن در حوزه ی اجتماعی خودش به یک انسان به مفهوم عام تقلیل یافته است، به بیان بهتر هنگامی که این حقوق نقض می شود و انعکاس می یابد که فرد مستقل از حق شهروندی، مذهب، قوم، شغل و غیره شامل حقوق انسانی صرف شده و در نتیجه به معنای دقیق کلمه از کلیه حقوق ناشی از هویت انسانی خود محروم می شود.
در گفتمان اجتماعی کنونی بی شک انحصار «خشونت» مشروع در اختیار «دولت» به مفهوم امروزی کلمه است و این اعمال مشروع خشونت از ستون های اصلی حاکمیت دولت – ملت های مدرن به شمار می آید. در نظام کنونی دولت برتری شدیدی نسبت به سایر نیروهای اجتماعی دارد و تنها بازیگر اجتماعی است که که اعمال خشونت آن قانونی و مشروع تلقی می شود، از طرف دیگر باید در نظر داشت سایر خشونت های اجتماعی موجود به شدت محدود شده و یا غیر قانونی اعلام شده اند، این درحالی است که در سالهای اخیر کم کم توسل به خشونت مشروع در میان همان دولت – ملت ها هم کاهش یافته است که علت آن را می توان در میان رواج گفتمان حقوق بشر و ایجاد محدودیت های قانونی و بین المللی یافت، اما با ریشه یابی این تحولات تنها به یک نتیجه می توانیم برسیم و آن اینکه خشونت دولت ها علیه انسانها در حال از بین رفتن نیست بلکه همچنان مانند گذشته ادامه دارد، چیزی که در حال از بین رفتن است تنها ابزارهای مشروع سازی این خشونت دولتی است.
در مورد چگونگی مشروعیت این خشونت هم باید در نظر داشت که اکثر پژوهشگران و فعالان سیاسی تلاش دارند بر پایه ی ارزشهای اخلاقی مشروعیت این خشونت را توجیه کنند اما ارزشهای اخلاقی پایه ی ساختار حقوق سنتی است و علم حقوق جدید به سوی دیگری می رود.
مشروعیت این شکل از خشونت تنها و تنها بر اساس همان ساختار سنت و بر اساس اصول اخلاقی قابل توجیه است، اصول حقوق بشر کنونی در موقعیت ساختاری فراتر از قانون قرار گرفته اند و بعضاً جانشین خود این ساختار می شوند. قطعاً در شرایط بسیار خشونت بار جهان معاصر، تضعیف نظام حقوقی بین المللی تحولی مثبت به شمار می آید چرا که حقوق بین المللی بارها و بارها در خدمت مشروعیت بخشیدن به خشونت سیستماتیک و پشتیبانی از آن قرار گرفته است، خشونتی که همواره از سوی طرف قوی تر بر طرف ضعیف تر اعمال شده است؛ در نظام بین المللی کنونی نابرابری در قدرت، برابری در مقابل قانون را ناممکن ساخته است و این اشکال خشونت با حقوق بین المللی رسمی و حقوق جهانی به انطباق رسیده است : خشونت طرف قوی کاملن مشروع نمایانده می شود و خشونت طرف ضعیف بی درنگ برچسب تروریسم را می خورد.
شرایط درگیری های جهانی تا جایی رسیده است که کم کم خشونت مشروع، جنایت کاری و تروریسم، جنگ های آزادیبخش و یا سرکوبگر از یکدیگر غیر قابل تفکیک هستند ولی نهایتاً نکته ی مهم اینجاست که خشونتی که سلسله مراتب نظم نوین جهانی را تهدید می کند دقیقا خود همان نظم نوین جهانی است.
معمولاً مشروعیت ابزار خشونت در نقش قدرت سازمانی خود در مبارزات طبقاتی و ارتش های مردمی یا چریکی با توسل به مفهوم «مردم» کسب شده است، از این منظر مردم تنها شکلی از حاکمیت است که تلاش می کند جای اقتدار دولتی حاکم را بگیرد اما عموماً از این مفهوم برای اعتبار بخشیدن به اقتدار حاکم استفاده می شود و عنصر مشروعیت معمولاً به نفع اقتدار حاکم مصادره می شود نه کل جمعیت، از طرف دیگر فرم سلطه و اقتداری که با آن مبارزه می کنیم معمولاً در خود جنبش های مردمی هم ظهور پیدا می کند.
برای توصیف فرآیند جدید مشروعیت می توان به اقتدار سازمانی ناشی از مبارزات طبقاتی اشاره کرد: کارگرانی که در مبارزات روزمره و مشارکت در مقاومت، نافرمانی و براندازی مناسبات سلطه، نا مشروع بودن خشونت مبارزات دولتی را افشا می کنند؛ مشروعیتی که از امتیازات ویژه طبقه مسلط و نتیجه ی فرودست نگاه داشتن آنها بوده است، خشونتی که بر قدرت سیاسی سرمایه استوار است.
مشروعیت مبارزات طبقاتی فقط بر مبنای منافع طبقه ی اکثریت آنهاست و به مدل مدرنی از مبنای مشروعیت تبدیل می شود که برای توجیه خود به هیچ اقتدار حاکمه ای متوسل نشده است . راه مقاومت علیه ساختارهای مسلط حاکم از طریق جنبش های غیر واقعی «ضد خشونت» نمی گذرد، این جنبش ها عملاً در راستای جابجایی خشونت حاکم عمل می کنند نه فرو ریختن رابطه ی حاکم و محکوم و همیشه در مقابل خشونت فاشیستی شکست می خورند.
در دهه ی ۱۹۳۰ هنگامی که از مهاتما گاندی برای چاره جویی در قبال مسئله ی کشتار یهودیان در مقابل فاشیسم هیتلری سوال می کنند فروپاشی این سبک کار عریان می شود، گاندی جواب می دهد : «یهودیان باید به یک خودکشی دسته جمعی دست بزنند تا وجدان عمومی را در سراسر جهان برانگیزند» . اما چه باید کرد؟
قطعاً ما در موقعیتی نیستیم که روشهای خشونت آمیز مبارزه را توصیه کنیم اما نخ نما شدن و نا موثر بودن روشهای ضد خشونت و بعضاً مخملی بسیار واضح است؛ دو حالت متضاد مردگان زنده (قهرمانان و شهدا) و زندگان مرده (مرگ بیولوژیک و مرگ مغزی) را در نظر بگیرید، این حداقل امکانی است که با جابجایی این دو حالت با هم جنبش های توده ای ضد خشونت را زمینه ساز انقلاب کنیم، به عنوان مثال در روانشناسی رفتارگرا به نوعی از واکنش ها عنوان «رفتار منفعلانه – پرخاشجویانه» می دهند که یکی از رایج ترین واکنش ها در روابط عاطفی مشکل دار است، شخص به جای اینکه به شکل فعال با همسرش مقابله کند به شکلی منفعلانه به او ضرر می رساند، این دقیقاً مدل روانشناسی جنبش های ضد خشونت است.
حال آنکه در غیبت جنبش های فراگیر اجتماعی باید به عنوان اولین قدم این انفعال پرخاشجویانه را به پرخاش منفعلانه تبدیل کنیم. این کنش به عنوان گام اول ضمن به شکست کشاندن روش های ضد مردمی جنبش های اصلاح طلبانه می تواند به مدلی در سایر عرصه های مبارزه تبدیل شود و مناسبات مسلط موجود را به شکست بکشاند.
منابع :
۱ – قانون و خشونت – گزیده مقالات – والتر بنیامین، هانا آرنت، اسلاوی ژیژک
۲- وسایل بی هدف – یادداشت هایی در باب سیاست – جورجو آگامبن
۳ – انبوه خلق – جنگ و دموکراسی در عصر امپراطوری – آنتونیو نگری، مایکل هارت

به مناسبت ۷ مرداد سالگرد کشته شدن علیرضا داودی


امیر‌محسن محمدی

مدتی بود که به بند عمومی زندان مرکزی اصفهان منتقل شده بودم، بند الف - طا جاییست که تو را از سلول انفرادی به آنجا آورده اند و یک برزخ عظیم از فشارهای جسمی و روحی را پشت سر گذاشته ای. اینجا کمتر بازجویی می روی و اکثرا شب ها بیدار هستی، تعدادی کتاب از امور فرهنگی زندان آورده بودند برای ارشاد و هدایت ما به راه راست و این میان من و جمشید هادیان - که بعد از آزادیم اعدام شد - به جای حرص خوردن سعی می کردیم وقتمان را با کتاب ها صرف کنیم، کتابی برای من آورده بودند علیه مارکسیسم با عنوان «درس هایی درباره مارکسیسم» غافل از آنکه علیرضا داودی سه ماه قبل در آنجا تمام کتاب را حاشیه نویسی کرده بود و به تحلیل های آبکی نویسنده به صورتی کوبنده جواب داده بود و این از دید بازجوها پنهان مانده بود، من تحلیل های نویسنده را نادیده گرفته بودم و دو روزی بود که مثل بچه ی آدم زیر دوربین امنیتی بند به مطالعه ی بخش هایی که صرفاً از متون کلاسیک نقل قول شده بود و تحلیل های علیرضا می پرداختم.

مدتی بود که برای بازجویی صدایم نکرده بودند، روز هشت مرداد بود و روز تولد من، چند نفر از زندانیان پتویی رویم انداختند و به عنوان کادوی تولدم به شکل احمقانه ای برایم جشن پتو گرفتند، بالاخره دریچه ی بند با غژ غژ همیشگی و همان صدای نحس و مریضش باز شد:

 امیرمحسسسسسسسسسسن! آماده شو بیا
 چه خبره؟
 بازجوت اومده

دوباره چشم بند و دوباره راهرو و پله هایی که می چرخید و بالا می رفت، به اتاق بازجویی که رسیدم در کمال تعجب مرا با دختری از بند زنان روبرو کردند که شدید می گریست و او را از صدایش نمی شناختم، بازجویم می خواست مطمئن شود که او نیز مرا نمی شناسد، من اما از زیر چشمبند تنها دو پرونده قطور می دیدم که بعد از مدت ها با هم آورده بودند، یکی مربوط به اطلاعات و دیگری مربوط به دادگاه انقلاب. آن روز نحس حدود ۸ ساعت در اتاق بازجویی بودم ، استثنائاً چشم بندم را باز کرده و رو به دیوار نشسته بودم، در انتهای بازجویی وقتی بازجو می خواست بوسیله ی امضا فرستادن تعدادی جیمیل را به عهده بگیرم، با صدایی بسیار مریض و حیوانی گفت:

راستیییییی! علیرضا هم مرد ...

نمیخواهم در این مورد که بعد از خبر با من چه رفت قلم فرسایی کنم اما نهایتا چند روز قبل از مراسم چهلم با وثیقه ی سنگین آزاد شدم و برای اولین بار خانواده اش را بر سر خاک دیدم، پدر و مادری که در این چهل روز چهل سال پیر شده بودند و هنوز فاجعه را باور نداشتند. علیرضا صمیمی ترین دوست من بود و من نتوانستم مرهمی بر زخم خانواده اش باشم چرا که سراپا زخم بودم، علیرضایی که سراپا آثار شکنجه های فیزیکی بازجوهای بند اطلاعات اصفهان بود، علیرضایی که نقش فعال و سازمانده در تظاهرات های بعد از انتخابات در اصفهان و تهران داشت، علیرضایی که لیدر بسیار قوی دانشجویان آزادیخواه و برابری طلب اصفهان بود، علیرضایی که سازمانده فعالین کارگری بود، علیرضایی که چندین تظاهرات با شکوه در اصفهان را رهبری کرد آن هم بعد از ۱۳ آذر ۸۶ در شرایط خفقان پس از سرکوب خونین دانشجویان آزادیخواه و برابری طلب، علیرضایی که سازمانده و سخنران مراسم یک می در کامیاران بود، علیرضایی که در اعتراض به احکام صادره برای دانشجویان اصفهان ۸ روز در صحن حیاط دانشگاه اصفهان اعتصاب غذا کرد، علی‌رضایی که یک مارکسیست انقلابی بود، علیرضایی که داودی بود.

حالا که یک سال از از فاجعه گذشته است تنها می خواهم برای اولین بار اعلام کنم که اطمینان داریم علیرضا داوودی تا دو روز قبل از کشته شدنش توسط قاتلین وزارت اطلاعات بصورت حضوری و بارها مورد شدیدترین تهدید ها قرار گرفته بود، می خواهم اعلام کنم تا این لحظه هنوز نتایج کالبد شکافی جسد به خانواده و وکیلش اعلام نشده است می خواهم اعلام کنم در برگه ی اعلام مرگش تنها به ذکر یک جمله اکتفا شده است:

از کار افتادن ریه و خفگی در اثر مسمومیت دارویی.

تکمله‌ای بر فاخته و سه هفته‌ی لعنتی!


در یکی از پست‌های قبلی نوشته بودم و که مدت چهارسال و چند ماهی‌ست که وبلاگ نویسی نکرده ام، امشب با جستجوی بیشتر آرشیوهایم متوجه شدم که اشتباه کرده‌ام و پست‌های دیگری هم هست. یکی که اولین پستم بعد از بازداشت سال ۸۷ بود در تاریخ ۲۰ دی‌ماه کوتاه و بدون تیتر نوشته بودم:

 «من اکثریتم یعنی قلم!» 

و دیگری بعد از بازداشت سال ۸۸ بود که عینن در زیر بازنشر می کنم:


علیرضای عزیز چگونه مرگت را باور کنم؟

 سه هفته ی لعنتی گذشت!
سه هفته گذشته و انگشتانم هنوز روی صفحه کلید می لرزند . سه هفته گذشته و هنوز نگاه کردن در چشمهای پدر و مادر علیرضا برایم بسیار دشوار است . فاجعه در سالروز تولد من اتفاق افتاد من متولد ۸ مرداد ۱۳۶۰ هستم . خبر را در انتهای یک بازجویی طولانی وقتی فشار بسیار زیاد شده بود و می خواستند با انجام امضا فرستادن یک ایمیل را به گردن بگیرم شنیدم . بازجویم برای زدن آخرین ترفندش خیلی خلاصه و سرد با لحنی که هیچ عاطفه و انسانیتی در آن وجود نداشت گفت :
                                              راستی علیرضا هم مرد!  
رفیق عزیز!
تا آن زمان که سرود مرگ
ما را در خروش های مبارزه با هم بیامیزد
هرکجا مرگ غافلگیرمان کرد
فریاد بزن :
خوش آمدی !
«ارنستو چگوارا»


خبرنامه آزادی برابری ۲۳ خرداد: دو هفته پیش سایت های مختلف خبری با این مضمون مخابره کردند: "علیرضا داوودی سخنگوی دانشجویان آزادی خواه و برابری طلب اصفهان درگذشت". رفیق علیرضا داوودی سخنگوی دانشجویان آزادی خواه و برابری طلب اصفهان، سردبیر نشریه دانشجویی راه خاکي در دانشگاه اصفهان، سخنران و سازمانده مراسم هشت مارس ۸۶ در اصفهان، سخنران و سازمانده مراسم ۱۳ آذر سال ۸۶ در اصفهان، سخنران مراسم اول مه سال ۸۷ در کامیاران ، فعال و سازماندهنده‌ اعتراضات کارگری در اصفهان بود.
مرگ وی با حرف و حدیث‌ های بسیاری همراه بود وبسیاری مرگ وی را مشکوک اعلام نمودند. علت مرگ رفیق علیرضا ابتدا افسردگی در اثر فشارهای روحی وارد شده بر وی در زندان عنوان شد. اما سپس مشخص شد که وی در بیمارستان درگذشته است و پزشکان علت مرگ را سکته اعلام کرده اند. پدر علیرضا در گفتگویی با اعضای کمیته ی گزارشگران حقوق بشر در تاریخ ۱۷ مرداد، در این رابطه چنین گفت: " دکتر مسئول بیمارستان خورشید اعلام کرده است که امکان تداخل دارویی بوده است که از نظر خانواده ایشان این مطلب قانع کننده نبوده و بیمارستان باید جوابگو باشد که این مطلب به مشکوک بودن این مرگ می‌افزاید".

فساد سیاسی و اقتصادی در جوامع توسعه نیافته



امیر محسن محمدی

تا مدتهای زیادی جامعه شناسان فساد سیاسی را به عنوان یک بیماری توجیه پذیر می دانستند که از علائم بارز گذار به دموکراسی به شمار می آید، برخی نیز پا را از این نگرش فراتر گذاشته و فساد را به عنوان روغن کاری چرخ دنده های توسعه تئوریزه کرده بودند . متأسفانه این قبیل نگرش ها که در مقابل تحول شتابان جوامع از شکل سنتی به بافت مدرن اتخاذ می شوند تنها راهکاری غیر رسمی به شمار می آیند به این منظور که بافت اجتماعی جامعه را مورد ترمیم قرار دهند و برای تنظیم ساختاری موقت اقدامی صورت داده باشند .
بسیاری از نظریه پردازان جهان سومی برخورد با این قبیل فسادها را توسط اهرم های سرکوبگرانه و خشن عملی می دانند اما تجربه های عملی نشان داده است که این رویکرد در در مرحله ی اول به تسویه حساب های سیاسی خواهد انجامید و در نهایت موجب پیچیده شدن فساد خواهد شد، زیرا هنگامی که نهادهای مدنی و دولتی شکل نگرفته یا بصورت ناقص شکل گرفته اند، فاقد ابزارهای لازم برای نظارت پرقدرت می باشند و در این صورت فرصت های سواستفاده، خودسری و خشونت به شدت افزایش یافته و در نهایت عملاً به نتایج عکس خواهیم رسید به این معنی که فساد به شدت گسترش خواهد یافت و شکل بسیار پیچیده تری به خود خواهد گرفت .
تقویت بازوهای سرکوب فساد که در فقدان دستگاههای نظارتی قوی صورت گرفته باشد معمولاً به عنوان ترفندهای سیاسی از طرف سیاستمدارانی اجرا می شود که تلاش می کنند از حمایت بخشهایی خاص از رأی دهندگان برخوردار شوند، ولی باید کاملاً توجه داشت که این رویکرد بصورت خطرناکی فرصت گسترش فساد را افزایش می دهد . حال با تمام این تفاصیل حتی اگر قوانین مصوبه ی کیفری نقش مهمی در مبارزه با فساد داشته باشند بازهم در ابتدا باید به اجرای بیشتر اصلاحات سیاسی ، تلاش برای ایجاد توازن قدرت ، آزادی بیشتر تبادل اطلاعات بین شهروندان و مشارکت هرچه بیشتر شهروندان در اداره و نظارت بر امور عمومی جامعه و نهادها باشد .
از طرف دیگر مشاهده می کنیم که در جوامع توسعه یافته برخلاف کشورهای جهان سوم وجود ابزارهای نظارتی بصورتی کاملاً تثبیت شده نقش مهمی را در سرکوب فساد سیاسی و اقتصادی اجرا می کند، این کارکرد موثر از دلایل مختلفی برخوردار است از جمله اینکه نظارت های مدنی و سنت بوروکراتیک جایگاهی سنتی در نظام اجتماعی آنها داشته ، علاوه بر آن نظارت نهادهای مدنی جامعه نقش موثری در سرنوشت حکومت ها داشته است ، به عبارت دیگر آنها به روش های کنترلی و نظارتی مناسبی دست پیدا کرده اند که در جوامع جهان سوم قابل اجرا نبوده است ، مهم تر از همه اینکه هنجارهای عمومی جوامع توسعه یافته نیز حمایتی از فساد نداشته اند و آن را به عنوان یک ضد ارزش جدی می شناسند ، اما در مقابل در بعضی از کشورهای جهان سوم فساد سیاسی اقتصادی آنچنان در هم تنیده می شوند که تقریباً به عنوان یک هنجار و ارزش پذیرفته می شوند و در این نظام ها کاربرد پیدا می کنند .
مسلماً پژوهش در این زمینه توسط نهادهای مدنی مستقل در جهان سوم بسیار ضروری است چون بدون شناخت این پدیده راههای مبارزه با آن همچنان با بن بست روبرو خواهد شد و در صورتی که این پژوهش ها و مطالعات بصورت مستمر ادامه پیدا نکند و راهکارهای موثر اجرا و امتحان نشوند مسلماً فرآیند توسعه ی جوامع جهان سوم با اختلال جدی مواجه خواهد شد .
قدمت فساد به اندازه ی قدمت مفهوم «دولت» است که امروزه بصورت یک بیماری وخیم جلوه کرده و تبدیل به ویژگی مشترک همه ی جوامع جهان سوم شده و بصورتی حاد در میان مردم رواج پیدا کرده است ، فساد سیاسی و اقتصادی در این کشورها یک مسئله ی کاملاً مزمن و فراگیر بوده و شاخص قضاوت و مبنایی برای مشروع یا نامشروع بودن قدرتهای سیاسی به شمار می آید . در میان دولت های اکثر این جوامع درحال توسعه فساد به عنوان یک پدیده ی بیرونی تلقی نشده و تبدیل به پدیده ای کاملاً درونی شده است و این به این معناست که پدیده ی فساد از خود فساد تغذیه می شود .
فساد سیاسی-اقتصادی در کشورهای جهان سومی که ساختارهای سست و آسیب پذیر دارند اثرات مخرب بسیار شدیدی بر قوانین ، حقوق مالکیت و انگیزه های سرمایه گذاری دارد تا جایی که به جرأت می توان گفت فساد نظام مند و نهادینه شده اصلاحات سیاسی و اقتصادی را در بسیاری از کشورهای اروپای شرقی ، آسیا ، افریقا و امریکای لاتین به شدت تهدید می کند چرا که مطالعات صورت گرفته نشان می دهد میزان فساد رابطه ی معکوسی با میزان توسعه یافتگی دارد .
از جمله نشانه های فساد که در جوامع جهان سوم نمود پیدا می کند می توان به موارد زیر اشاره کرد : باور عمومی و کلی مردم بر این است که برای کسب و اخذ یک نوع از خدمات اجتماعی باید آن شخص پولی فراتر از حقوق مقرر در قانون بپردازد ، نشانه ی دیگر این است که یک سیستم نظارت و کنترل شدید بر رسانه ها و مطبوعات اعمال می شود درصورتی که می توان از آنها به عنوان یک اهرم نظارت عمومی بهره جست ، یکی دیگر از نشانه های مهم وجود فساد در این جوامع بالا بودن هزینه های نظامی و پلیسی و پایین بودن هزینه های اجتماعی است .
درحال حاضر ما در عصر اصلاحات سیاسی و اجرایی در وضعیت تنظیم ساختاری قرار داریم ، ساموئل هانتینگتون این وضعیت را «موج سوم مردمسالار شدن کشورهای درحال توسعه ی درحال گذار» نامیده است و پیشرفتهای کنونی در زمینه ی کاهش فساد مالی ضرورت این سیاست گذاریهای جدید بین المللی را نشان می دهد ، از طرف دیگر باید توجه داشت که آمیخته شدن قدرت با فساد مالی موجب بسط مفهومی فساد سیاسی شده است درنتیجه سیاستمداران جهان سوم از فقدان آگاهی ها و نظارت های مدنی و مصون ماندن از رقابت سیاسی و عدم پاسخگویی سوء استفاده کرده تا آنجایی که مفهوم دولت در این کشورها با شاخصه ی فساد سیاسی شناخته و ارزیابی می شود ، به بیان بهتر می توان گفت رشد فساد سیاسی با رشد دموکراسی نیز نسبت معکوس دارد .
فساد سیاسی و اقتصادی آثار بسیار مخربی بر جهان سوم دارد به عنوان مثال فساد اداری و اقتصادی فعالیت های مجرمانه نظیر خرید و فروش مواد مخدر ، پولشویی و فحشا را تسهیل می کند ، دموکراسی و حاکمیت مطلوب را از طریق تغییر دادن فرایندهای رسمی تضعیف می کند ، فساد در انتخابات و دستگاههای قانون گذاری ، حساب پس دهی و اعمال نمایندگی مردم در سیاست گذاری ها را تضعیف می کند ، فساد در دستگاه قضایی حاکمیت قانون را معلق می کند ، فساد مشروعیت حکومت را زیر سوال می برد و ارزش های دموکراتیک نظیر اعتماد و بردباری را مخدوش می سازد ، فساد توسعه ی اقتصادی را از طریق ایجاد اختلال های قابل ملاحظه و پدید آوردن ناکارایی مختل می کند .
فساد سیاسی افزایش یابنده معلول عقب ماندگی و توسعه نیافتن جوامع جهان سوم است و برای بهره برداری های خاص و یا تخصیص لجام گسیخته ی منابع عمومی کشورها بستر بسیار مناسبی را فراهم می کند که بنا به ملاحظات شخصی و یا اهداف ویژه ای صورت می گیرند . بنیاد فساد کلان بیشتر از آنکه مقوله ای اقتصادی اجتماعی باشد ماهیتاً مقوله ای سیاسی است چرا که پشتوانه ی قدرت سیاسی به حساب می آید و به هیچ وجه به وسیله ی مکانیسم های دموکراتیک ، رقابتی و نظارتی قابل کنترل و تعدیل نیست .
مفاسد سیاسی هنگامی عمیق تر شده و ثابت می مانند که نهادهای قضایی و امنیتی تحت نفوذ قدرت فائقه ی سیاسی باشند و نهادهای نظارتی ، احزاب سیاسی و نهادهای مدنی و صنفی قادر به نظارت ، تأثیرگذاری و تعدیل خط مشی ها و تصمیم گیری های نهادهای حکومتی نباشند، از دیگر عواملی که می توان برای بروز پایداری در فساد سیاسی دانست می توان به پیدایش نظام ارادت سالاری ، عدم شایسته سالاری حامی پروری و انسداد سیاسی اشاره کرد که همه ی موارد بالا در هنگام عقب ماندگی سیاسی پدیدار خواهند شد .
در جوامع کشورهای توسعه یافته قاعدتاً انتخاب مجدد یک سیاست مدار برای رسیدن به قدرت باعث خوشحالی او خواهد شد که طبعاً باید ناشی از اتخاذ تصمیمات و سیاست گذاری های آنان باشد و در نتیجه باید موجب خوشحالی مردم و انتخاب کنندگان هم بشود ، اما در دنیای واقعی کشورهای توسعه یافته انتخابات به صورت دیگری اتفاق می افتد ، تبلیغ کنندگان ، روسای احزاب ، رسانه ها ، انتخاب کنندگان ، حامیان مالی قدرتمند و بزرگ ، دارای اشکال مختلفی از اهرم های فشار هستند و با فشار های سیاست مداران و جناح ها که با رقابت گروه های سودجو به سمت و سوی متفاوتی کشیده می شوند فرق دارد . اما در کشورهای جهان سوم این پروسه به صورت دیگری اتفاق می افتد : ساختار نامناسب اقتصادی ، باند بازی در ساخت سیاسی ، نوچه گرایی در انتصابات و گماردن پیروان در گلوگاه های تصمیم گیری با پشتوانه ی حامیان قدرتمند ، زمینه های فساد را فراهم می کند ، حامیان هم می توانند از میان نخبگان سیاسی باشند و یا اینکه از میان سرمایه داران و دلالان قدرتمند در بیرون از سیستم اداری یافت شوند ، حامی می تواند یک عنصر قدرتمند نظامی ، یک کارگزار سیاسی و یا یک سرمایه دار باشد ، احزاب و گروههای فشار و ذی نفوذ هم می توانند نقش حامی را بازی کنند .
پژوهشگران و جامعه شناسان فساد سیاسی را به عنوان یک رابطه ی خاص میان حکومت و جامعه تعریف می کنند ، از لحاظ همنشینی فساد قدرت با فساد مالی نیز عملاً این دو مفهوم به هم نزدیک گشته و حالتی جدایی ناپذیر پدید آورده اند .

باز خوانی کتاب «نفس تنگی» نوشته ی فرهاد حیدری گوران



داستان نویسی تحت وب

 امیرمحسن محمدی

نخستین  اثر فرهاد جیدری گوران به نام «افسانه ی رنگ های دونادون» در سال 1378 به چاپ رسید که ترکیبی از قصه ، شعر و روایت است . رمان بعدی گوران «کتیبه خوان ویرانی» نام دارد که در سال 1383 منتشر و در سال 1384  در فضای وب اجرا شد.  «نفس تنگی» واپسین کتاب این نویسنده است که پاییز سال گذشته پس از  یک سال مجوز گرفت واز سوی  انتشارات "آگه" منتشر شد ، این رمان ساختاری چینشی  دارد به این  صورت که لایه ها ( بندها ) ی مختلف آن روی هم قرار گرفته اند و در مکانی میان واقعیت و مجاز اتفاق می افتد، بند نخست  رمان «قوس پنج و هفت» نام گرفته که اصطلاحی است در معماری سنتی . مخاطب در این بند  آرام آرام   در فضای  دهکده  «زرده» و منطقه «درکه» قرار می گیرد  و از سوی دیگر به واسطه یکی از شخصیت های کتاب  تا ساحل رودخانه ی «گنگ» می رود .
فرهاد حیدری گوران در رمان نفس تنگی به حادثه ی بمباران شیمیایی یک دهکده باستانی در نقطه  صفر مرزی استان کرمانشاه به نام زرده پرداخته است که در سال 67 چند روز پس از پذیرفتن قطعنامه ی 598  بمباران شیمیایی شد  و صدها کودک و مرد و زن  در این فاجعه جان باختتد یا دچار بیمای های بسیار خطرناک شده اند اما متاسفانه تا کنون به صوت جدی به این حادثه ی اسف بار پرداخته نشده است. بند دوم  رمان به نام «اروند می ریزد به وب» نشانه ای آشکار سویه  سایبرنتیک آن است ، بندهای  بعدی رمان نیز به ترتیب: «گورستان مجازی»، «پژاره نکن پژاره نکن» و «زلال زلال» نام دارند و این عنوان ها نیز نشانگر ابرمتن (هایپرتکست) بودن این رمان است  که یکی از اولین نمونه های داستان نویسی فارسی سایبر و تحت  وب است ، «وبلاگ» یکی از عناصر اصلی و پررنگ این کتاب است ، از آنجایی که بخش مهم رمان در نقطه ی صفر مرزی اتفاق می افتد می توان ادعا کرد که زبان رمان هم در نقطه ی صفر نوشتار اتفاق افتاده است. نفس تنگی را تا حدودی می توان ادامه  رمان کتیبه خوان ویرانی دانست و کتیبه خوان ویرانی هم به نوعی ادامه ی کتاب «افسانه ی رنگ های دونادون» است.
رمان «نفس تنگی» را نمی توان با ابزارهای معمول و سنتی نقد  بررسی  و خوانش کرد چرا که این متن در کلیت ساختاری خود یک «ابرحجم» یا به عبارت دیگر یک «اسپیسمان» است که از سکوی پرش پیشا روایت های باستانی  و آیینی  به سکوی فرود پسا روایت های امروز دهکده ای مرزی پرتاب می شود، این کتاب در درون  خود پارادوکسی بزرگ را حمل می کند، پارادوکسی به بزرگی دردهای بی امان تاریخ هستی ما .
در رمان نفس تنگی به رغم اینکه نشانی های دقیق زمانی و مکانی وجود دارد اما جغرافیایی غریب و تازه در بازه ی ذهن مخاطب آفریده می شود، اینجا زمان نیز در بعد چهارم خود جاری شده است و گسست  ها و توالی ها ی زمانی  در عین آنکه شگردهای جریان سیال ذهن  را دست می اندازد شبیه هجوم سیال اطلاعات در هنگام  جست و جوهای  اینترنتی است، جریان سیال اطلاعات که در نقطه ی مقابل روشنگری می ایستد و یا به عبارت دیگر چیزی است شبیه تفاوت میان دانش و آگاهی .
در این رمان  اسطوره ی «مار» مانند خط دوم روایت در سراسر متن جاری شده و حتا سبب می شود در تأویل دیگر، مخاطب دو روایت را همزمان جلو ببرد، از آنجایی که اسطوره ی مار به نظمی خاص و یا به نوعی «فرا نظم» تعبیر می شود، در نوسان میان پساساختار و پیشاروایت های بومی بیش از هر چیز اصطلاحاً متن را«هایپر» می کند و بر اساس همین نسبتی که میان مرکز و بدنه ی متن نوسان پیدا کرده، پیشا روایت های باستانی  به حاشیه و پسا روایت های محلی به مرکز متن تبدیل می شود و این دو در طول متن مدام جا به جا می شوند.
از زمانی که «رولان بارت» مرگ مولف را اعلام کرد سال ها می گذرد، در نفس تنگی ، نویسنده   به «تناسخ» تن می دهد و از کالبد «کژال» به قالب «غزال» و «رباب» می رود و گاه در وجود «دانیال» ظاهر می شود.
طرح این رمان در فضایی مجازی اتفاق می افتد و  «محور جانشینی» جای خود را به « پیوندار»  )   linking)  می دهد، عناصر داستان با لینک های نامرئی و ظریف به فضاهای دیگر و روایت های سابق وصل می شود پیوند و رابطه ی  مجازی کژال و دانیال، ابتدای  راه اندازی گورستان مجازی مردگان  زرده است  اسطوره ی مار استعاره ای است از تکنولوژی مجازی که روی فرم زندگی امروز چنبره زده است، استعاره ای  که واقعیت می یابد اگرچه گم می شود تا جایی که قربانیان دنیای مجازی امروز آرزوی مرگ و حتی انجمادش را دارند اما همچنان با قدرت تمام واقعیت دارد، وجود دارد اما حضور ندارد.
کژال، غزال و رباب ، تثلیث  روایت اند، شاید کژال سرنوشت محتوم رباب باشد و رباب رویای کژال اما غزال واقعیت هردو است، شخصیتی که نظاره گر دو روی این سکه است.
مرزهای زبان و لهجه در نفس تنگی به هم آمیخته می شود، کژال و غزال اگرچه روایت گر فضای مجازی هستند و لهجه ی رسمی را وب نویسی کرده و تولید  می کنند اما عمیق ترین و واقعی ترین گفت وگوها را به لهجه ی محلی می نمایانند، اینجاست که مخاطب درمی یابد تمام لهجه ی رسمی، متن ترجمه ی زبان محلی است که نشان از شخصیت پردازی مجازی و خاص این دو دارد و از سوی دیگر شاید رباب نقشی باشد که این دختر کرد زبان تلاش می کند در سناریوی جامعه ی پایتخت به عهده گرفته و بازی کند .
کتاب نفس تنگی با تمام عناصر خود تلاش می کند تا به سوی «ابرمتن» پیش رفته و به قالب آن در بیاید از طرف دیگر «بینامتنیت» ( intertextuality)  به صورت «بیناوبیت»( interweb)  درآمده است و رابطه ی بینامتن متضمن ساختار درختی شده است نه خطی، چراکه روایت مکانی باستانی همچون  قلعه ی یزدگرد و آتشکده های ویران شده  به جدیت روایت مرکزی متن آن شکل گرفته و هردو روایت به موازات یکدیگر در طول متن پیش رفته اند .
 پساساختار مطلوب متن به نوعی معماری پسامدرن در واحد جمله و پاراگراف معطوف شده ، نوعی مهندسی نوشتارکه به تبع آن چند راوی با قدرت تمام در متن حاضر شده و «چندصدایی» نمود پیدا می کند، تا جایی که حتی کوتاه و بلند شدن طول جمله ها و گفت و گوها ، ریتم متن را تند و کند می کند، در بند " اروند می ریزد به وب " صداها درهم می آمیزند، شلوغ می کنند، در فصل "گورستان مجازی"  متن با  ضرب آهنگ  تند پیش می رود و  در فصل "پژاره نکن پژاره نکن" به صورت سمفونی کلام درآمده است در  فصل "زلال زلال " سکوت محض نوشتار غالب شده است. چنانکه کامران ، این دوست ِ دوران کودکی کژال و غزال ، در هیات راننده آمبولانس بر می گردد به دنیای داستان، او حامل جنازه ی کژال می شود و این روی دیگر فاجعه  است که در بند آخر رمان، ما را به کتیبه بیستون و زیر درخت ساجنار می رساند. از یک سو؛ دختر چشم آبی، نشانی کتیبه را از غزال می پرسد  و از سوی دیگر ، صدای تنبور " میژو" برادر ناپدید شده کژال و غزال به گوش می رسد. در واقع رمان به پایان نمی رسد " لینک" می شود به تاریخ و اسطوره.

چپ نو و جنبش چپ دانشجویی در ایران



امیرمحسن محمدی

تبار شناسی بسیاری از جنبش های دانشجویی در سراسر جهان به گرایشات چپ می رسد ، از طرف دیگر جنبش های چپ دانشجویی در بطن خود، اگر حتی مستقیما تحت تاثیر گرایشات چپ نو قرار نداشته باشند بازهم با همان تعارضاتی که بسیاری از فعالین چپ قبل از گسست از چپ سنتی و نگاه مذهبی مارکسیستی به آن دچار شده بودند و همچنین تناقضاتی که اندیشمندان و نظریه پردازان پیشرو قبل از برخاستن مکتب های «چپ نو» با آن مواجه شدند نیز روبرو بوده اند، جنبش چپ دانشجویی در سراسر جهان ماهیتی نوگرا داشته است ، در ایران نیز همان گونه که بارها در مقالات و پژوهش های مختلف مطرح شده است از ابتدای شکل گیری خود تا سالهای زیادی کلیتی تماماً چپ گرا داشته است ، از حدود سال 1320 که گفتمان چپ در ایران اوج می گیرد دانشگاه های کشور و مخصوصا دانشگاه تهران به عنوان یکی از اصلی ترین مراکز مطرح شدن اندیشه های چپ گرا به شمار می آیند ، مخصوصا اینکه یک تشکل دانشجویی کاملا کمونیستی، مانند اتحادیه دانشجویی حزب توده که زیر نظر سازمان جوانان حزب توده شکل گرفته بود تقریبا حرف اول و آخر را در فضای دانشجویی ایران می زد ، به هرصورت کمی تحقیق و تحلیل ما را به این نتیجه می رساند که بسیاری از دانشجویان چپ گرا نیز در آن دوره با همان تعارضاتی درگیر بودند که چپ های پیشرو در سراسر جهان درگیر آن بوده اند .
تحولات چپ نو و برخاستن این مکتب فکری انتقادی از ابتدای دهه ی 60 میلادی آغاز می شود که از حدود سال 1340 شمسی در ایران است و چپ دانشجویی ایران در آن برهه قریب به دو دهه از تولدش می گذرد ، حضور فعال دانشجویان ایرانی در می 68 فرانسه نشان دهنده ی پویا بودن ذهن دانشجویان چپ گرای ایرانی است مخصوصا که در این اتفاق مهم شاهد آن هستیم که بعضی از دانشجویان ایرانی تا اولین سطوح رهبران می 68 بالا آمده اند و به عنوان مثال رفیق مصطفی خیاط را در تاریخ انقلابات فرانسه به عنوان یکی از رهبران اصلی این انقلاب دانشجویی می شناسند ، رفیق کبیری که چند مرحله گسست و عبور از چند حزب کمونیست کمینترنی را در کارنامه ی درخشان خود دارد و لازم به توضیح نیست که انقلاب دانشجویی می 68 نماد لحظه ی گذار از تفکرات دگماتیستی چپ کمینترنی و تفسیر های بوروکراتیک استالینیستی به مکتب انسانی چپ انتقادی است ، هرچند که همزمان در چند کشور دیگر نیز چپ دانشجویی منادی اندیشه های چپ نو است و این مکتب انتقادی با تئوریزه شدن توسط بزرگ ترین چهره های نظریه پردازی ، فلسفه و جامعه شناسی عصر حاضر مانند : كارل كُرش ، آنتونيو گرامشي ، تئودور آدورنو ، هربرت ماركوزه ، گئورگ لوکاچ ، هابرماس ، سي. رايت. ميلز و ... به عنوان آلترناتیوی برای رهایی انسانها و نفی بربریت با قدرت هرچه تمام مطرح شد .
مکتب انتقادی چپ نو غیر از اینکه به علت گرایش شدید ضد استالینیستی که در ذات خود داشت و سرخوردگان بوروکراسی متعفن آن دوره را امیدوار می ساخت ، در عصر ظهور طبعات منفی مدرنیته در زندگی انسانی بصورت بالقوه خود یک «مکتب جوانان» به حساب می آمد و واکنش های منفی به خودکارشدگی حاصل از ایدئولوژی جدید سرمایه به جای آنکه به مکاتب انحرافی نظیر هیپیزم و پانکیزم منتهی شود حالا راه حل سومی پیدا کرده است ، راه حلی که فقط واکنش منفی به حساب نمی آید و در ذات خود کنشی بسیار قوی است که پایه های نظام کاپیتالیزم بین المللی را می لرزاند و آلترناتیوی است که برچسب ذهن گرایی غیر قابل مهار و تخیلی بودن به آن نمی چسبد چرا که در سراسر جهان نمونه های موفق داشته است و بعضا به پیروزی کامل رسیده است ، هرچند به علت اینکه بسیار جوان بوده است توانایی حفظ و حراست از دست آورد های خود را نداشته است اما اکنون دیگر از آن سالهای خردسالی دهه ها می گذرد .
چپ دانشجویی ایران نیز دقیقا با همین تعارضات روبرو بوده است ، یکی از دلایل شدت گرفتن بیش از حد بیماری انشعابات پیاپی در چپ ایران نیز دقیقا همین نکته ی ظریف بوده است چرا که برای دهه های پیاپی چپ ایران حیطه ی عضو گیری ، تاثیر گذاری و طبعا تاثیر پذیری خود را در میان دانشجویان چپ گرای ایران گذاشته است و جنبش چپ دانشجویی ایران که با جنبش های دانشجویی جهان آشناست به سختی زیر بار تلقی های استالینیستی می رود ، بوروکراسی را مردود می داند اما در فضای بسته ی حزب ، کمیته ی مرکزی حرف آخر می زند و نقش تعریف شده ی سازمانی مانع از شکل گیری تشکیلات از پایین به بالا می شود و همچنین اکثر اختلافات پیش آمده نیز سریعا با برچسب های بریده و خائن به سوسیالیزم مورد تصفیه های بی رحمانه ی حزبی و سازمانی قرار می گرفتند در نتیجه اعتراض در تشکیلات فوق به صورت آتشی زیر خاکستر باقی می ماند و بعضا در اولین فرصت پیش آمده روایت غمناک انشعابات پیاپی تکرار می شد .
بسیاری از مبارزان مترقی و پیشرویی که در نقش حزبی و سازمانی خود باقی مانده اند نیز تحولات فکری خود را در سازمان مطلوبشان وارد کردند تا آنجا که بسیاری از اتهامات خیانت به سوسیالیزم و تذکراتی که از گوشه کنار مبنی بر زیر پا گذاشتن اصول و آرمان ها شنیده می شود بعضا در همین نقش مشروحه عنوان شده اند و حاصل همان کارکرد های فوق می باشند ، به عنوان مثال می توان به «نامه ی جمعی از مادران جانباختگان فدائیان خلق ، خطاب به رهبری سازمان فدائیان خلق اکثریت» اشاره کرد که سازمان فوق را به عدول از آرمانها و اصول کمونیزم متهم می کنند و در پی آن جواب های مختلف و متفاوتی نیز داده شده است که بازه ی دفاع از چپ نو و اقرار به تحولات فکری خود تا انکار عبور از کمونیزم استالینیستی را شامل می شوند و این خود یکی از بهترین شواهد مثال برای بحث فوق به حساب می آید .
در هر صورت باید توجه داشت که آموزه های دیالکتیکی تکامل علمی به ما می آموزد که در وحله ی اول باید به درکی عمیق تر و کامل تر از تارخ شکل گیری چپ نو ومکتب انتقادی دست بیابیم و البته آگاهی های تاریخی بدون آشنایی وتحلیل دقیق تر از نظریات اندیشمندان و پایه گذاران این مکتب نو ناممکن است ، در این مجال تلاش خواهیم کرد تا ابتدا به تشریح مختصر تاریخچه و اندیشه های نظریه پردازان پیشرو و رادیکال چپ نو بپردازیم ، سپس بیش از 65 سال تاریخ پرشور جنبش سربلند چپ دانشجویی را در ایران بصورت اختصاری تشریح کنیم .
جنبش های اجتماعی – سیاسی «چپ نو» در مراحل اول شکل گیری خود در اروپا، امریکا و ژاپن پدید آمد یکی از مهم ترین خواستگاه های پدید آمدنشان نارضایی از چپ ِ کهن و امروزی نبودن متدولوژی آن در تقابل با زندگی پرشتاب کنونی بود. ویژگی آرمان‌خواهی در چپ نو پر رنگ‌تر و جدی تر از چپ کهن است و گرایش روش شناختی آن بیشتر به عمل مستقیم (direct action) است تا شکل عمل سازمان‌یافته و حزبی چپ کهن. چپ نو نیز طبعاً مانند سایر مکتب های مهم و تأثیرگذار دامنه‌ی وسیعی دارد و گرایش‌های سیاسی گوناگونی را در بر می‌گیرد.

در ایالات متحده امریکا، چپ نو در اوایل دهه‌ی 1960 با جنبش حقوق مدنی پدید آمد و با بالا گرفتن کار جنگ در ویتنام، مبارز تر شد ، در انگلستان نیز چپ نو با تحولاتی که کمونیست‌های انگلیس از دو رویداد انقلاب مجارستان برضد شوروی و حمله‌ی انگلستان و فرانسه در 1956به کانال سوئز پیدا کردند شکل گرفت اما از سوی دیگر باید توجه داشت که چپ نو در همه جا اغلب یک جنبش دانشجویی است و در ایالات متحد امریکا به شورش‌های دانشگاهی دهه‌ی شصت و در فرانسه به رویدادهایی شصت و هشت انجامید و در آلمان به ناآرامی‌های دانشجویی که چند دانشگاه را فلج کرد و به عملیات گروه ترورگر ِ بادر-ماینهوف (Baader-Meinhof)، و در ژاپن به عملیات اتحادیه‌ی دانشجویی زنگاکورن (Zengakuren) و سرانجام، به ایجاد ارتش سرخ انجامید. در نتیجه بریگارد سرخ (Red Brigade) از جمله پدیده‌های جنبش چپ نو است که روش‌های چپ کهن و فرورفتگی آن‌ها در بحث‌های نظری و یا روش‌های دوراندیشانه را نمی‌پذیرند و از نظر ایدئولوژی در رده‌ی کمونیست‌های آنارشیست هستند و پیرو روش عمل مستقیم می باشند.
به هر حال واضح است که تاريخ پيدايش و تكوين “"چپ نو”" به سالهاي دهه 50 و 60 ميلادي بازمي گردد. بويژه بر سال‌هاي دهه 60 ميلادي بايد تاكيد نمود كه طي آن گروه‌ها و محافل كوچك و پراكنده و چپ گرا در ميان جوانان و دانشجويان و عده‌اي از روشنفكران اروپايي و آمريكايي پديد آمد، كه ويژگي اصلي آن‌ها انتقادهاي صريح و شديدالحن از نظام سرمايه داري بود. بنياد نظري ايدئولوژيك اين گروه‌هاي روشنفكري و دانشجويي بيشتر برانديشه‌هاي افرادي چون كارل كُرش، آنتونيو گرامشي، گئورگ لوكاچ، تئودور آدورنو و هربرت ماركوزه و امثال اين‌ها استوار بود. اين محافل روشنفكري و ناشكيبا از وضع موجود، تدوين و عرضه يك "انديشه نوين انقلابي" را كه با ضرورتهاي سرمايه داري معاصر و دستاوردهاي آن، منطبق باشد و نيز بيداري وجدان عمومي و آگاهي رساندن به جامعه اسير در چنگال تبليغات بورژوايي را هدف اصلي و فوري خود قرار داده بودند.
در صورتی که بخواهیم درکی عمیقتر از بنيادهاي اوليه تئوريك چپ نو ضروري است با برخي از نظرات و تئوري هاي موثر در شكل گيري اين گرايش فكري و نظريه پردازان آن به شکلی خلاصه و فشرده بپردازیم .
این مکتب فکری نوی چپ گرا در برخي خطوط عمده خود از نظرات كُرش، گرامشي، آدورنو و ماركوزه سود برده و استفاده‌ها نموده است. كارل كُرش (_1886-1961) ابتدا يكي از برجسته ترين ماركسيست‌هاي آلمان بود. برتولت برشت او را استاد خود در ماركسيسم معرفي مي كند. وي سپس در دوران تبعيد خود در ايالات متحده آمريكا، تحت تاًثير جو ياس آلود، از ماركسيسم بُريد و به آن پشت كرد. مهمترين اثر كارل كُرش كتاب “ماركسيسم و فلسفه” است كه او در آن استدلال مي كند، ماركسيست‌ها بويژه احزاب كمونيست نوبنياد متشكل در بين الملل سوم و نيز برخي نظريه پردازان محافظه كار و ليبراليست، هيچكدام پيوند ژرف ميان ايده آليسم ديالكتيكي هگل و ماترياليسم ديالكتيكي ماركس را درك نكرده و در نيافته اند. او معتقد بود ماركسيسم، فلسفه نيست و فقط جانشين بايد تلقي شود. وي اعلام مي داشت، شكست برخي انقلابات و خيزش هاي كارگري مانند جنبش اسپارتاكوس برلين 1919 و جمهوري شورايي مونيخ عمدتاً درنبود فقدان شرايط فكري و فرهنگي و روحي (= روان شناسي) است. كُرش در انديشه هاي خود تاكيد مي كرد که بايد به لحاظ فرهنگي با طرز فكر بورژوايي مقابله كرد. براي او روبنا بسي مهمتر از زيربناي مادي به عنوان عامل تعيين كننده ساختار های مختلف مطرح بوده است .
نظريه پرداز و مبارز ايتاليايي آنتونيو گرامشي(1891-1937) كه وي نيز در فضاي سياسي ياس آلود سال‌هاي پاياني دهه بيست، قرن بيستم تا قدرت گيري فاشيسم در اروپا، اعتقاد داشت از آنجا كه حزب و اتحاديه هاي كارگري فرآورده جامعه سرمايه داري هستند، نمي توانند پايه و مبناي سوسياليسم قرار گرفته و بايد ابتدا از نظر رواني و فرهنگي فعاليت نمود و زمينه را آماده ساخت. گرامشي در كتاب مشهور خود “"يادداشت‌هاي زندان”" يادآور مي شود، بايد همانند ماركس كه فلسفه هگل را وارونه كرد، دست به تغييرات اساسي زده و ماركسيسم را بازسازي و نوسازي كرد. به عبارتي گرامشي وظيفه اصلي و مبرم ماركسيست‌ها را تلفيق ماركسيسم با ايده آليسم به منظور تدارك فلسفه و فرهنگ انقلاب سوسياليستي ارزيابي مي كرد.بطور كلي در نظريات گرامشي روبنا اصل مي باشد و قوانين عيني تكامل تاريخي در درجه دوم قرار دارند. گرامشي از تشخيص و شناخت عوامل روبنايي و زيربنايي و پيوند و ارتباط متقابل و ديالكتيكي ميان آن‌ها ناتوان بود. نظرات او در بسياري موارد در تقابل با انديشه هاي بنيادين ماركس قرار مي گيرد به عنوان مثال اين نكته محوري ماركس که «فيلسوفان تاکنون تنها جهان را به شيوه هاي مختلف تعبير و تفسيركرده اند ولي اکنون، مقصود و هدف تغييردادن آن است» و آن را در تزهاي مشهور خود به نام تزهاي ماركس درباره فويرباخ مطرح مي‌كند .
«ديالكتيك منفي» نگرش فلسفي ابتدایی و اوليه ای بود که تئودور آدورنو(1969-1903) نام گذاري نمود و مقصود او انكار وجود نظريه‌اي در خصوص تاريخ است. وي معتقد بود ديالكتيك منفي يعني نقد هرگونه ديدگاه و انديشه فلسفي و نظريه اجتماعي به عنوان اساس تفكر. آدورنو، مي‌گفت که با ابزار های کنونی ترسيم جامعه جانشين جامعه سرمايه داري از نظر فلسفي امكان پذيرنيست و جامعه سرمايه داري با همه گير شدن فرآيند مصرف گرايي نهايتاً از پيدايش و تكوين هرگونه جنبش و انديشه رهايي بخش جلوگيري ميكند.
سپس بايد به هربرت ماركوزه (1989-1898) اشاره كرد كه در بسياري از خطوط در نقش نظريه پرداز جنبش "چپ نو" ظاهر شده است. هربرت ماركوزه يكى ازمشهورترين و پرنفوذترين اعضاى مكتب فرانكفورت، نظريه پرداز سياسى بود. او در سال هاى ۱۹۶۰ در مقام فيلسوف، نظريه پرداز اجتماعى و فعال سياسى به شهرت جهانى رسيد و در رسانه ها به عنوان "پدرچپ نو" بلندآوازه شد. نظريه اش در كتاب «انسان تك ساحتى» و ديدگاههاى انتقادى اش بر جامعه سرمايه دارى او را شدیدا مطرح كرده بود. اين كتاب بر چپ نو تأثير عميقى گذاشت و او را به عنوان راديكال سازش ناپذير و ايدئولوگ چپ امروز معرفى كرد. دو مفهوم «جامعه تك ساحتى» و «فرهنگ بسته بندى شده» به عنوان نت های اصلى انديشه هاى ماركوزه، مورد استقبال عجيب محافل دانشجويى قرارگرفت و با جارى شدن انديشه هاى ماركوزه به حوزه سياست منجر به جنبشهاى دانشجويى شد. ماركوزه از نخستين نظريه پردازاني است كه تئوري هايی نظير نظرات ماركس جوان و تفاوت آن با ماركس دوران پيري را مطرح كرد. به اعتقاد وي جنبش كارگري به تدريج و در طول زمان در يك جنبش «انسان گرايانه عام» حل مي شود. ويژگي بارز انديشه ماركوزه ابداع نوعي تئوري است كه برپايه آن با بهره گيري از «روانكاوي» به اصطلاح نارسايي‌هاي ماركسيسم در عصر امروز رفع مي شود. ماركوزه در دوران فعاليت فكري و سياسي خود به شدت بر عليه كشورهاي سوسياليستي و اتحاد شوروي موضعگيري كرده و قلم فرسايي مي نمود. ماركوزه در كتاب "”گفتاري درباره رهايي”" كه در سال 1969 انتشار يافت، جامعه آرماني خود را چنين جمع بندي مي كند: «... بازسازي جامعه به صورت عقلاني، نيازمند سركوب خواستهاي دروغین روزمره است، نيروي محركه اين بازسازي توده ها نيستند، زيرا توده ها آلوده به علايق كاذب بورژوازی هستند و مانع انقلاب، تنها ممکن است گروه‌هاي روشنفكري كه در جامعه به ورطه علايق كاذب در نغلتيده باشند که در حاشيه بسر مي برند و انتقاد مي كنند، ممكن است واقعيت رادريافته و در سازماندهي جنبشي بزرگ بكوشند». در تئوري او مساله اصلي انقلاب، انفصال كامل از اقتصاد، سياست و فرهنگ جامعه است و ماهيت طبقاتي افراد و گروههاي اجتماعي شركت كننده فاقد اهميت است. درست براين اساس او جنبش دانشجويي و محافل روشنفكري را نيروي دگرگون ساز تلقي مي كند. همين تئوري پايه یکی از اصلي ترين پايه های تئوريك چپ نو در ديروز قلمداد مي گردد.
واژه «چپ نو» براي نخستين بار توسط سي. رايت. ميلز (C. Wright. Mills) جامعه شناس آمريكايي در مقاله اي تحت عنوان “نامه به چپ جديد” بكاربرده شد.اين جامعه شناس آمريكايي دربررسي جنبش "چپ نو" به ستايش از توان آزاديخواهي آن پرداخت كه به زعم وي مي توانست تاثيري جدي بر جامعه كشورهاي پيشرفته اروپايي و آمريكايي باقي بگذارد. بايد خاطر نشان کرد که، جنبش "چپ نو" در ايالات متحده آمريكا بويژه تحت تاُثير و زير نفوذ نظريات سي .رايت. ميلز كوشيد، انتقاد از فرهنگ مسلط بورژوايي را با انتقاد از سيستم سياسي به هم درآميزد، اما با اين وجود هنوز موفق نشده خود را از دايره برخورد با مسائل فرهنگي رها ساخته و به يك جنبش فراگير با خصلت سياسي راديكال تبدیل گردد.
جنبش "چپ نو" بويژه در سالهاي نخستين حيات خود با آميزه اي از نظرات و تئوري هاي مختلف درصدد ابداع انديشه اي عمل گرا بود، اين امر در شورش ها و خيزش هاي ماه مه 1968 ميلادي خصوصاً در فرانسه به شكلي چشم گير نمود يافت. عمل‌گرایی از یک بعد چنين تعريف مي شد كه "چپ نو" از سويي با احزاب دست راستي و نهادهاي سرمايه داري مرزبندي دارد و از ديگر سو خود را مخالف قاطع به اصطلاح "چپ سنتي" يعني احزاب كمونيست و سوسيال دمكرات مي داند. در سالهاي دهه 60 و 70 ميلادي رهبران و فعالين "چپ نو" در اروپا، احزاب كمونيست و سوسيال دمكرات را اعضا و اندام هاي حل شده در نظام سرمايه داري معرفي مي كردند، كه فاقد روح و جوهره انقلابي هستند، و تاريخ رسالت رهايي از بندهاي سرمايه داري را برشانه‌هاي "چپ نو" نهاده كه مستقيماً و صريحاً سرمايه داري را هدف قرار داده است .
اما با تمام این تفاصیل بسیار لازم است که به درکی واقعی و دور از مصادره به مطلوب های حزبی و سازمانی ( از آن دست که در تاریخ نگاری های ما متاسفانه بیش از حد وجود دارد) بپردازیم .
مسلما شکل گیری چپ دانشجویی در ایران که به حدود 65 سال پیش باز می گردد از نخستين سالهاي دهه 1320 آغاز شده است ، در فضاي باز سياسي دهه 20 و سالهاي بعد از آن گفتمان چپ تبديل به گفتمان غالب جامعه روشنفكري ايران و در نتیجه گفتمان هژمونيك جامعه دانشجويي شده بود، چراکه پس از خروج رضاشاه از ايران، پس از حدود دو هفته چپهاي غیرمنسجم ایران با رهبري گروه مشهور به «53 نفر» که به تازگی از از زندان آزاد شده بودند، نخستين حزب واقعی و قدرتمند تاريخ ايران يعني حزب توده را تشكيل ‌داده بودند.
در سال 1322 زير نظر سازمان جوانان حزب توده، یکی از نخستين شكل‌هاي عنوان دار و رسمي دانشجويي در ايران با عنوان «اتحاديه دانشجويي حزب توده» شكل مي‌گيرد. رشد گفتمان چپ توده‌اي در ميان دانشجويان از چنان سرعتي برخوردار است كه در اواخر سال 1325، رئيس دانشگاه تهران به سفير انگليس مي‌‌گويد اكثر چهار هزار دانشجوي اين دانشگاه به شدت تحت تاثير حزب توده هستند. در سال 1327، بالافاصله پس از غير قانوني اعلام شدن این اتحاديه دانشجويي، كه در پي غير قانوني اعلام شدن خود حزب توده و سازمان جوانان آن صورت مي‌گيرد، اين حزب اقدام به تشكيل «سازمان دانشجويان دانشگاه تهران» كرده که ارتباط تشكيلاتي قوي و تعريف شده اي را با انجمن بين المللي دانشجويان در پراگ بر قرار مي‌كند. اهميت و قدرت نفوذ چپ در جنبش دانشجويي ايران در اين سالها تا بدان حد است كه مهندس مهدي بازرگان در اين زمينه مي‌‌گويد : در آن روزها، بدترين دردسر اداره كنندگان دانشگاه، حزب توده بود. دانشجويان كمونيست كلوپهاي دانشجويي را پر كرده بودند، ميتينگهاي خود را در كلاسها برگزار مي‌كردند، كاركنان را تحريك مي‌كردند تا براي دستمزدهاي بيشتر اعتصاب كنند و بدتر از همه اين كه مدام در مورد مواد و رشته‏هاي درسي دخالت مي‌كردند .
حزب توده در سال 1326 اعلام مي‌دارد كه در اين سال بيش از نيمي از دانشجويان يا عضو حزب بودند يا هوادار آن . غلبه گفتمان چپ بر جنبش دانشجويي ايران در دهه 20 آن چنان زیاد است كه حتی می توان به جرات گفت که اساساً خود اين قدرت فوق‌العاده و غلبه فوق تصور ايدئولوژي سوسياليستي - ماركسيستي در جنبش دانشجويي بود كه باعث شكل گيريهاي تشكلهاي دانشجويي رقيب، ولو به صورت ضعيف و كم جمعيت، توسط نيروهاي اسلام گرا و ملي گرايان ليبرال مي‌گردد. آنها براي مقابله با تفكرات و فعاليتهاي توده ايها در درجه اول و البته بهايي‌ها در وهله بعد وارد صحنه مي‌شوند. انجمن اسلامي دانشجويان كه در سال1322 در دانشكده پزشكي دانشگاه تهران تاسيس مي‌گردد، چنين حالي داشته است.
مهندس بازرگان مي‌گويد: در دانشگاه تهران دو دسته يا دو دست به كار افتاده و در ميان جوانان ما سخت تبليغ مي‌كردند: توده اي‌ها و بهايي ها... بچه مسلمان‌ها كه شايد عده اي از آنها در كانون اسلامي پاي تفسير قرآن آقاي طالقاني آمده بودند، به رگ غيرتشان برخورده بود، انجمن تشكيل دادند... ، حتي سازمان دانشجويي جبهه ملي نيز كه در سال 1329 شكل مي‌گيرد، در پاسخ به نفوذ حزب توده در دانشگاه‏ها و براي مقابله با آن بوده است. خرده گفتمان اين تشكل ناسيوناليستي - ليبراليستي بيشتر بر دموكراسي و آزادي خواهي تأكيد دارد در حالي كه گفتمان غالب در جنبش دانشجويي، داراي حال و هواي عدالت طلبانه، فقرستيزانه، ضداستعماري و ضدامپرياليستي و ضدسرمايه داري است. البته تفكر چپ در كل اين دوران به هیچ وجه صرفاً تفكر حزب توده يا تفكر ماركسيست – لنينيست - استالينيستي صرف باقي نمانده و بلكه برعكس بسيار سيال و متحول نیز بوده است، اما قطعا کاملا چپ باقي مانده است، به گونه اي كه در سالهاي نخستين دهه 1350 باز اين تفكر چپ است كه در قالب و چهره راديكال سازمانهاي چريكي و مبارزات مسلحانه خود را مي‌نماياند. سازمانهايي كه كاملا از بدنه دانشجويي كشور و جنبش دانشجويي آن يارگيري كرده اند و تكيه و تاكيد بر الگوهاي مبارزات چريكي چپ در آمريكاي لاتين، آفريقا و آسياي جنوب شرقي دارند و روشهاي آنها در مبارزه به عنوان روشهاي مفيدو موثر مورد تقليد قرار مي‌گيرد.
گفتمان اسلام گرايي زماني در جنبش دانشجويي جدي‌تر مي‌شود كه گفتمان چپ ماركسيستي جنگ چريكي و مبارزه مسلحانه را به عنوان آخرين تير تركش خويش رها مي‌سازد و البته اين تير نيز به سنگ مي‌خورد. با شكست و سركوب جنبش مسلحانه، جنبش دانشجويي چپ در ايران كاملا به بن بست مي‌رسد و گفتمان اسلام گرايي که باز هم تا حدودی دارای محتوای چپ است از اين بن بست بیرون امده یا بهتر بگوییم باقی می ماند ، هرچند بعد از فضای سرکوب و تصفیه و انقلاب فرهنگی که در بستر «روش شناسی حذف» حاکم شده است با سکوت بیست ساله ی چپ در دانشگاه ها مواجه هستیم اما سنت قوی و گریز ناپذیر چپ در دانشگاههای ایران حتی در همین شرایط مصادره به مطلوبی که ذکر شد ، بازهم موجب شده تا محتواي گفتمان اسلام گرايي غالب بر جنبش دانشجويي ايران طي همه ی سالهاي حذف نگری پس از انقلاب نیز در سطح شعارها حتی تا حدودی يك گفتمان به اصطلاح چپ باقی بماند . گفتماني كه هنوز بر كليد واژه هايي نظير عدالت در سياست داخلي و مبارزه با استكبار جهاني(امپرياليسم) به رهبري آمريكا در سياست خارجي تاكيد دارد، طرفدار اقتصاد متمركز دولتي براي برقراري هرچه بهتر عدالت، مصادره زمينهاي زمين داران بزرگ و نيمه بزرگ، براي توزيع درميان دهقانان و روستائيان، مخالف مدارس خصوصي، طرفدار جبهه‏ها و سازمانهاي آزاديبخش اسلامي در جهان و... است.
هرچند جنبش دانشجويي در اين سالها، به اصطلاح خود خط امامي است كه از ويژگيهاي بارز آن تاكيد بر جنگ فقر و غنا از يك سو و حمايت از اسلام ناب محمدي(ص) در مقابل اسلام آمريكايي از سوي ديگر است اما در محتوای خود تا حدودی از شعارهای به اصطلاح «چپ اسلامی» از آن دست که در نظریات محمد نخشب ، دکتر شریعتی و دکتر فاطمی که موسسان « نهضت خداپرستان سوسیالیست» بودند استفاده کرده اند ، هرچند این ویترین ها در حد شعار باقی می مانند و در عملکرد خود غیر از روح لیبرالیستی که با گذشت زمان پررنگ تر می شود دارای ویژگی هایی از ایدئولوژی سرمایه داری مانند تمامیت خواهی و سانسور نیز می باشند .
باید توجه داشت که علی رغم این شعارها اما این جنبش اسلامی دانشجويي وظيفه خويش مي‌داند تا در خدمت آرمانهاي انقلاب و نظام اسلامي قرار گيرد. به همين جهت است كه هسته‌هاي اوليه تشكيل نهادهاي انقلاب نظير سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، جهاد سازندگي و... از ميان این دانشجويان يارگيري مي‌كند و جنبش اسلامی دانشجويي كاملا در خدمت اين نهادهاي برآمده از انقلاب بوده است. به عبارت ديگر جنبش دانشجويي تمام توان خود را مصروف حفظ انقلاب اسلامي و سازندگي و رشد حکومتی ايران و يا شعارغلبه بر عقب ماندگي تاريخي آن مي‌نمايد. اما در طول اين سالها بازهم جنبش اسلامی دانشجويي هنوز فقط در سطح شعارهای خود انقلابي، آرمان خواه، عدالت طلب، استكبار ستيز، مخالف سرمايه داري، طرفدار جنبشهاي اسلامي جهاني، ياور فقرا در جنگ عليه اغنيا، استقلال طلب و اسلام سياسي خواه است. از نكات جالب توجه در مرحله از جنبش دانشجويي ايران، ميل دفتر تحكيم وحدت به عنوان رهبر اين جنبش، به بازيهاي رسمي سياسي و مشاركت در بازي قدرت جمهورَی اسلامی به عنوان يك شبه حزب سياسي است كه كمتر در تاريخ جنبشهاي دانشجويي سابقه دارد.

آزادی کامل هنر برای رهایی پرولتاریا



 امیرمحسن محمدی

هنر و فرهنگ بشری هیچ وقت به اندازه ی دوران معاصر در سراشیب سقوط قرار نداشته است اما در همیشه ی تاریخ تیغ سانسور تمامیت خواهان گلوی هنرمند را هدف گرفته است و با لجن پراکنی و تخریب شخصیت خصوصی او تلاش در جهت تضعیف کردن کنش های هنر او با جامعه می کنند غافل از اینکه هر طفلی این اندازه از آزادی و برابری فردی را یک ارزش بزرگ اجتماعی به حساب می آورد، آزادی های فردی که در آثار بزرگانی چون رزا لوکزامبورگ در حداکثر خود خواسته شده است ضامن پویایی جامعه است و شکی نیست تمامیت خواهی هنری به ظهور جوامع ایستا و تثبیت موقعیت اقتصادی بورژوازی در نظام سرمایه داری بین المللی منجر خواهد شد.
تولیدات هنری، فلسفی، جامعه شناختی و علمی فعالیت هایی کاملاً فردی هستند و تبدیل پتانسیل های ذهنی افراد به شکل های عینی آن می باشند که نهایتاً به پربار شدن فرهنگ منجر می شوند، این تولیدات ضرورتی دوجانبه را نشان می دهند که میان فرد و جامعه وجود دارد. نمی توان از قانون مندی مشخصی که بر آزادی فرهنگی جامعه وجود دارد چشم پوشید، نمی توان در زمینه ای که موجب ایستایی و سکون فضایی خواهد شد که خلاقیت آزاد افراد در آن شکل می گیرد بی تفاوت بود و از طرف دیگر آزادی این فضا در مسمومیت معاصر خویش بیش از هر چیز دیگر مورد تجاوز و تخریب حکومتی قرار گرفته است، نظام سرمایه داری بین المللی هنر و هنرمند را مزدور خویش می خواهد و با انواع و اقسام محدودیت های نانوشته  و نوشته ای که برای آن ایجاد کرده است در حال نابودی خلاقیت آزاد آن است، درست مانند همان کنش محدود و ناقصی که هنر استالینیستی در راستای تحکیم قدرت و سرکوب ایجاد می کند و دقیقاً مثل هنر فاشیستی که با ناقص ترین چهارچوب های زیبایی شناسانه صرفاً به تعریف و تمجید و توجیه نظام هیتلری پرداخته و هرگونه گرایش به آزادی خلاق را شدیداً سانسور کرده است.
هنر حقیقی امروز در ذات خود کاملا انقلابی است و در راستای بازسازی ارگانیک جامعه و آزادی، برابری و رهایی پرولتاریا حرکت می کند، برای داشتن این هدف در ابتدا باید آزادی و رهایی خلاقیت هنری افراد را تضمین کند تا در مورد هدف نهایی رهایی پرولتاریا و خلق های در زنجیر صادقانه مبارزه کرده باشد. لئون تروتستکی در مانیفیست پیش به سوی هنر آزاد و انقلابی تصریح می کند: «رژیم خودکامه ی شوروی از طریق فعالیت در تشکیلات به اصطلاح فرهنگی که در سایر کشورها به راه انداخته است سایه ای از شک و بدگمانی علیه تمامی ارزش های معنوی در سراسر گیتی فرو افکنده است. سایه ای از خون و لجن پراکنی که عده ایی در جامه ی هنرمند و روشنفکرنما در آن وول می خورند، کسانی که نوکرصفتی را حرفه ی خود ساخته اند، فریبکاری را راه و رسم خود قرار داده اند و پرده پوشی بر جنایات را طریقی برای ادامه ی خوشی و تفنن یافته اند، هنر رسمی دوران استالین بازتاب تلاش چنین افرادی است برای برحق نشان دادن چهره ی مزدورشان آن هم با هیاهویی که تا کنون در تاریخ سابقه نداشته است».
نظام های بورژوایی و استالینیستی که در عمل شرافت و هویت انسانی را زیر پا گذاشته اند و آرزوی مردم را در مبارزه برای جهانی بهتر نادیده گرفته اند همیشه مورد خشم هنرمندان آزاد قرار گرفته اند و توسط آنان افشا و رسوا شده اند، نقش هنرمند در جامعه ی منحط بورژوازی امروز در تقابل میان فرد و اشکال اجتماعی که با وی به ستیزه برخاسته اند مشخص می شود، این موضوع می تواند هنرمند را متعهد و در صف پیشروان انقلابی قرار دهد و همین موضوع است که سوسیالیسم واقعی را تضمین کننده ی آزادی کامل هنر قرار خواهد داد، نیاز روح انسان ها به رهایی و آزاد شدن در میان تمامی افراد مشترک و در همه جای دنیا در حال توسعه یافتن است، اگر این رهاسازی و آزادسازی انسانها در راه طبیعی و منطقی خود شکوفا شود عظیم ترین حادثه ی تاریخ و زیباترین آزوی بشریت به واقعیت بدل می شود: «آزادی و رهایی تمامی انسانها».
حکومت های تمامیت خواه و دیکتاتوری هنرمندان را با بهانه هایی که در تضاد و تناقض با روح آفرینش هنری هستند مورد محدودیت قرار می دهند و با دروغ هایی چون منافع ملی و مصالح مملکتی حتی برای محتوا و مضمون آثار هنری تعیین تکلیف می کنند اما یک هنرمند حقوقی دارد که به هیچ بهانه ای نمی توان از او سلب کرد از جمله آزادی اندیشیدن، رهایی از هر قید و بندی و انتخاب آزادانه ی محتوا و فرم های هنری و این ضرورت حیاتی آفرینش هنری می باشد، اینچنین است که اصل «آزادی کامل برای هنر» خدشه ناپذیر می شود چرا که هرگونه تعهد به حکومت و پایبندی به محدودیت های سیستماتیک اساساً در تعارض با ذات آفرینش هنری قرار دارد، از طرف دیگر حق منطقی سوسیالیسم انقلابی است که در مقابل تجاوزات امپریالیستی به هنر واکنش نشان بدهد اما این واکنش موقت سوسیالیسم انقلابی در دفاع از آزادی و رهایی انسان هاست و با بوجود آوردن سلطه ی حکومتی بر امر متعالی آفرینش آزاد هنری ذاتاً تفاوت دارد.
باید در نظر داشت دفاع از آفرینش آزاد هنری و آزادی کامل اندیشه اصلا به معنای دفاع از بی طرفی سیاسی نیست چراکه دیگر هیچ شکی وجود ندارد اندیشه و هنر به اصطلاح «فاخر» و «ناب» همواره در طی تاریخ در خدمت اهداف و سیستم های ارتجاعی بوده است، به راستی هنر بسیار پر ارزش تر و والا تر از آن است که در این محدودیت ها حبس شود و هیچ وظیفه ای برای هنر نمی توان قائل شد به جز همان آفرینش آزاد هنری، هنرمند دنیای درونی خود را در تعامل با شکل ها و فرم های بی نهایت موجود در جهان به شکلی کاملاً آزادانه تجسم می نماید و به رویا بینی و خلق آزادانه ی لحظه های هنری می پردازد.
مارکس در صفحه ی هفتاد جلد اول مجموعه آثار تذکر می دهد: «نویسنده طبعا برای ادامه ی زندگی و کارش باید به کسب معاش بپردازد، اما تحت هیچ شرایطی نباید برای کسب معاش و پول در آوردن ادامه ی زندگی دهد و یا بنویسد، نویسنده به هیچ روی کار نویسندگی را وسیله نمی پندارد، این کار برای او نفس هدف است، اگر هم به دیده ی وسیله در آن بنگرد وسیله ای خواهد بود برای او و دیگران که در صورت لزوم خود را فدا کنند تا به هنر و کارش هستی ببخشند، شرط اول آزادی مطبوعات غیر تجاری بودن آن است»، در شرایط امروزجهان و انحطاط و فرومایگی هنر مزدور، هنرمندان در موقعیت دردناک پارادوکسیکالی قرار گرفته اند، اکثریت آنان برای کسب معاش و بوجود آوردن درآمد دو راه در پیش خود می بینند: یا مسیری را انتخاب کنند که با آوار فروپاشی سرمایه داری بسته شده است و یا اینکه در مسیر ایدئولوژی سرمایه داری پا بر بدن نحیف و شکننده ی پرولتاریای در زنجیر بگذارند، تکلیف ما با هنرمندان دون مایه ای که مزدوری امپریالیسم جدید را پذیرفته اند کاملا مشخص است و نیازی به افشای دنائت آنان در این مجال نیست چرا که عفونت اجساد طبقات فرودست جوامع که از دهان خونخوار اربابانشان بیرون می ریزد این سگان زنجیری را هار تر از همیشه نمایان می کند، اما هنرمندانی که در این موقعیت دردناک به سازمان های استالینیستی روی می آورند اگر که بخواهند از فساد کامل اخلاقی دور بمانند مدت زیادی نمی توانند در این سیستم ها دوام بیاورند، چرا که نه تنها که نمی توانند پیام آفرینش آزاد هنری خود را به مخاطبان برسانند بلکه در مقابل اندک درآمد و پولی که به هیچ وجه شأن واقعی هنر نیست به هرگونه مزدوری و پستی تن در خواند داد، هنر متعالی به جای دیگری تعلق دارد، جای آن در میان کسانی نیست که به امر پرولتاریا، انقلاب و انسانیت خیانت کرده اند بلکه جای او در میان کسانی است که با عزمی تزلزل ناپذیر به انقلاب ضد سرمایه داری وفادار مانده اند و تنها اینان می توانند انقلاب را به ثمر برسانند و از این راه به بیان آزادانه ی همه ی اشکال، فرم ها و خلاقیت انسانی تحقق بخشند و آزادی کامل هنر را تضمین کنند.
هنرمندان باید به دفاع از آزادی کامل هنر برخیزند، این نیاز مشترک هر جریان هنری، فلسفی و سیاسی با هر گرایشی را در برمی گیرد، باید هنر را از شر روحیه ی پلیسی ارتجاع رهانید، اکنون هنرمندان بزرگ زیادی در سراسر جهان پراکنده اند که لجن پراکنی های سازمان یافته ی تمامیت خواهان با گرایش های در ظاهر متضاد، آنان را منزوی کرده است، از طرف دیگر هنرمندان خلاق و کم تجربه هنوز از سوی هر دو اردوگاه ارتجاعی یعنی امپریالیسم و استالینیسم  مورد فریب قرار می گیرند، اکثریت این هنرمندان جوان صرفا به دنبال راه های ارتباط تازه هستند نه کسب درآمد و این در حالیست که امپریالیسم در شکل سنتی آن هر گرایش پیشرویی را «انحراف» نام می گذارد و امپریالیسم مدرن از آن سوی بام سعی در ابتذال و انحراف هنر متعالی با عناوین و القاب فریبنده ای نظیر پست مدرنیسم می کند، استالینیسم هم در عملکرد خود نشان داده است که هرگونه تلاشی برای آفرینش آزاد هنری را تهاجم فرهنگی امپریالیسم و بورژوازی نام نهاده است، در نتیجه هیچ راهی باقی نمانده جز آنکه هنرمندان آزاد و انقلابی همه ی تلاش خود را در مبارزه با این اختناق و سرکوب ارتجاعی بین المللی انجام دهند، آزادی کامل هنر برای انقلاب جهانی ضد امپریالیستی و ضد استالینیستی و انقلاب برای آزادی و رهایی کامل هنر و فرهنگ، مسیری است که ما را به رهایی کامل پرولتاریا می رساند.

علیه امپریالیسم رسانه ای و نئولیبرالیسم سایبر



امیرمحسن محمدی

تشریحِ چگونگیِ سلطه ی فرهنگی امپریالیسم که شکل مدرن استعمار است از سال 1945 بود که بصورت جدی مطرح شد و جامعه شناسان و نظریه پردازان در کشورهایی مانند: هند از 1947 علیه انگلستان، اندونزی از 1960 علیه هلند، الجزایر از 1962 علیه فرانسه، زئیر از 1960 علیه بلژیک و... در راستای حفظ هویت فرهنگی خود اعتراضات جدی را علیه نظام سرمایه داری جهانی وارد کرده و عنوان کردند که شکل خالص استعمار اقتصادی که در زمان مستعمره بودن این کشورها از بین رفته بود به سلطه ی فرهنگی نظام سرمایه داری جهانی و امپریالیسم فرهنگی و رسانه ای منجر شده است، نهایتاً همپوشانی شاخص های فرهنگی و اجتماعی در این کشور ها به کنفرانس باندونگ-اندونزی در 1959 و نهایتاً به اعلامیه رسمی اجلاس اصلی سران جنبش عدم تعهد در 1973 و قطعنامه ی این اجلاس در 1976 دهلی نو منجر شد.
در کنفرانس باندونگ برای اولین بار به بحث آزادی فرهنگی پرداخته شد و مهاتما گاندی مسئله ی هویت ملی را مطرح ساخت و بر درون زا بودن توسعه تأکید کردند اما متأسفانه نگاه محلی و ملی به مسئله ی هویت و درنتیجه نگاه منطقه ای و بومی به فرهنگ و توسعه، تاکتیک درون زایی را به معنی مطلوبِ بورژوازی رواج دادند و کاملاً در مسیر شعار «جهانی سازی محلی» که امپریالیسم فرا منطقه ای مطرح می ساخت مسخ شدند.
در اعلامیه رسمی 1973 صراحتاً فعالیت های فرهنگی و اجتماعی امپریالیسم عامل اصلی تحمیل سلطه و ایدئولوژی خارجی بر کشورهای درحال توسعه و مردم جهان اعلام شد و به اطلاع رسانی در زمینه ی تکنولوژی ها و شبکه های ارتباطی پرداختند و تشریح کردند که چگونه امپریالیسم با استفاده از ابزارهای ارتباطی به تولید اطلاعات و اخبار مشخصی می پردازد تا بوسیله ی آن به ایجاد سلطه ی مدرن پرداخته و فرهنگ و هویت را در این کشورها مورد تعرض قرار دهد و این یکی از بزرگ ترین رسوایی های امپریالیسم امروز و نئولیبرال ها بشمار می آید، سپس در 1976 به ماهیت خبرگزاری های جهانی و نقش آنها در ایجاد وابستگی جهان سوم و سلطه ی امپریالیسم و سرمایه داری جهانی پرداختند، در قسمتی از قطعنامه 1976 جنبش عدم تعهد عنوان می شود: « وضعیت موجود به نفع استعمار، وابستگی و سلطه را تداوم می بخشد، اطلاعات تحت سلطه و انحصار تعداد محدودی از افراد می باشد و قضاوت و تصمیم گیری در مورد اینکه چه مسائلی باید مطرح و چگونه مطرح گردد در دست آنان است و طبعاً انتشار اطلاعات به شکل دلخواه این عده مانع از آن می گردد که کشور های جهان سوم به شکل آزادانه بتوانند به اطلاعات صحیح و دقیق دست پیدا کنند و یا اینکه این کشور ها آزاد نیستند تا از آگاهی لازم برخوردار باشند».
در هنگام تجزیه و تحلیل عوامل مرتبط با امپریالیسم رسانه ای به اولین مسئله ای که برمی خوریم نقش سلطه گرانه ی غول های رسانه ای و خبرگزاری ها و صنایع اطلاع رسانی غلط می باشد، اقتصاد سیاسی نشانه و خبر در محیطی غیر رقابتی و ضد رقابتی امروز است که شکل می گیرد، به عنوان مثال خبرگزاری ASNA  ایتالیا و APA آلمان بعد از جنگ جهانی دوم نتوانستند این نقش مهم را بر عهده بگیرند چرا که مغلوب سرمایه داری جهانی بودند و یا TAS شوروی که پس از نفوذِ بوروکراتیکِ پلیسِ مطبوعاتیِ پراودا در دیکتاتوریِ استالین، در مورد واقعیات عینی و ابژه های خبری به دروغ پردازی پرداخته و مانند رسانه های لیبرالیستی از ابزارِ پروپاگاندا که دادن اطلاعات اشتباه برای نتیجه گیری غلط می باشد استفاده می کردند، البته رسانه هایِ بی رقیبِ بورژوازیِ ارتجاعی هنوز تاکتیک پروپاگاندا را زیر اسم پر زرق و برق تبلیغات پنهان کرده و همانند رسانه های استالینیستی در گذشته به انتشار اطلاعات دروغ می پردازند، TAS شوروی نیز در گذشته مانند آنها به ارائه ی اطلاعات دروغ در زمینه های مطلوب حکومتی و حتی تیراژ های مطبوعات در بلوک شرق و شوروی می پرداخت که نهایتاً به دلیل ضد پرولتری بودن ساختار آن با فروپاشی دیوار برلین شکست خورد.
در اواخر دهه ی 1980 حتی کشورهای اروپایی نیز نسبت به سلطه ی فرهنگی و رسانه ای امریکا واکنش نشان دادند و به تسلط فرهنگی امریکا که تا آن زمان بیشتر توسط انگلیسی زبان شدن اجرا شده بود اعتراض کردند، با وجود تلاش زیادی که این ابرقدرت های اروپایی انجام دادند به دلیل ماهیت غیر رقابتی رسانه های بورژوازی باز هم این امریکا بود که در تکنولوژی IT و اینترنت پیشرفت بیشتری کرد و در مقابل فرانسه، آلمان و ایتالیا سعی کردند همگرا شوند که به دلیل نگاه سرمایه دارانه به رسانه خود در مسیر توسعه ی امپریالیسم قرار گرفته و در کنار آن به سهم خواهی از منافع طبقات پایین جوامع پرداختند، رسانه های اروپایی در زمینه ی تکنولوژی، رقابت، مقررات زدایی و خصوصی سازی از امریکایی ها بسیار عقب تر هستند و نمی توانند به انها برسند پس در مقابل انحصار حکومتی امریکا رقابت بخش های خصوصیشان را گسترش دادند اما همچنان در تکنولوژی به امریکا وابسته ماندند و در نهایت نیز به دلیل ماهیت انقباضی قدرت و سرمایه، امریکایی ها به تصویب قوانینی حقوقی در جهت گسترش رسانه های خصوصی خود پرداخته که با وجود مقاومت اروپایی ها بر سر تقسیم منافع اقتصادی رسانه ای و تأسیس و تقویت رسانه های چند ملیتی مانند یورونیوز تا به امروز این قوانین تضمین کننده ی منافع امپریالیسمِ رسانه ای و اقتصادِ سیاسیِ ارزش ها و عناصر خبری بوده است و از طرف دیگر پیشروی یک طرفه ی ارزش های تولید کنندگان اطلاعات بدون توجه به ارزش های تولید کنندگانشان به پیشرفت های در خور توجه امپریالیسم رسانه ای در زمینه ی نظریه های ارتباط بین الملل و کسب هژمونی بیش از پیش رسانه های بورژوازی گردیده است: نظریه امپریالیسم خبری، نظریه انگاره سازی، نظریه بازنمایی رسانه ای (Media Reprizantaion)، نظریه چهارچوب و جریان آزاد اطلاعات از این قبیل هستند.
بعد از جنگ جهانی دوم امریکایی ها برای باز تعریف و باز تولید تئوری توسعه ی امپریالیستی خود نیاز به رویکردی مدرن و غیر علنی داشتند که بر مسخ و فریب توده های جوامع بنا شده باشد، به همین دلیل با تشکیل کانونی از نئولیبرال ها در دانشگاه شیکاگو تئوری «جریان ازاد اطلاعات» را بصورت یک پایگاه آکادمیک و حقوقی در ظاهر و عوام فریبانه در باطن تأسیس کردند، حاکمان امریکایی برای توسعه ی امپریالیستی خود برنامه ای دقیق تعریف کرده و آن را هدفِ Free Flow of Information قرار داده تا از آن طریق به تمایلات و اهداف مورد علاقه ی خود بپردازند، در دانشگاه شیکاگو از 1940 این کانون تحت عنوان «کمیسیون مطالعه آزادی مطبوعات» شکل گرفته بود و با استفاده از تخصیص اعتبارات سنگین دولتی به تئوریزه کردن سیاست های فرا منطقه ای امپریالیسم پرداختند و در 1947 بود که اولین فریبکاری های امپریالیسم رسانه ای با عنوان «گزارش مطبوعات آزاد و مسئول» منتشر شد و با هدف مشخص تحکیم پایه های جدید استعماری در کشورهای جهان سوم به طور مشخص به مفهوم مسئولیت اجتماعی با معیارهای فریبکارانه ی مورد نظر خودشان پرداختند، نهایتاً در 1950 ویلبرشرام و پیرسون چهار نظریه مطبوعات را انتشار دادند و در آن مسولیت اجتماعی را به عنوان مهم ترین و بهترین نظریه مربوط به وسایل ارتباط جمعی مطرح ساختند در صورتی که هدف واقعی این نظریه توجیه مسولیت اجتماعی صرفاً برای جهان سوم بود چرا که بر اساس اولین اصلاحیه قانون اساسی امریکا در 1941 : «وضع هرگونه محدودیتی درمورد مطبوعات و وسایل ارتباط جمعی از جانب کنگره ی ایالات متحده ممنوع است» و با این تاکتیک دروازبانان خبر در این کشورها بر سر دوراهی اخلاقیات و واقعیات گیر می افتند. در 1945 امریکا یکی از اولویت های اصلی خود را در سازمان ملل به بحث آزادی اطلاعات اختصاص داد و در ژانویه 1946 در مجمع عمومی سازمان ملل متحد، هیأت نمایندگی فیلیپین که فقط مدت کوتاهی مستعمره ی ایالات متحده بود درخواست پیشنهادی را به مجمع ارائه داد، نهایتاً کنفرانس بین المللی آزادی مطبوعات در فیلیپین مطرح شد و مجمع عمومی قطعنامه 59 را مطرح ساخت و با این قطعنامه جریان آزاد اطلاعات را تصویب کرد که اختلاف بر سر مشی امپریالیستی این قطعنامه تا به امروز در کنفرانس های متعدد آزادی مطبوعات و اطلاعات مطرح و مورد اعتراض قرار گرفته است.
 هربرت شیلر- نظریه پرداز شهیر ارتباطات جمعی- اعتقاد دارد با گسترش ارتباطات الکترونیکی رسانه های جمعی به ویژه TVها از طرف مراکز قدرت جهان صنعتی اداره می شوند، مردم در کشورهای کمتر توسعه یافته از آنجایی که مخاطبانِ انحصاریِ امپراطوریهایِ غیر رقابتیِ رسانه ای هستند به این وسیله با نابودی جامعه ی فرهنگیِ خود و میراث های منطقه ای، ملی و بومی خود مواجه خواهند شد، هربرت شیلر با گسترش تکنولوژی مخالف نیست اما در مورد آن به شدت محطاطانه عمل می کند چرا که عمیقاً اعتقاد دارد: «شیوه های استعماری در تکنولوژی خود را نشان می دهند»، امپریالیسم رسانه ای در سیر گسترش و تسلط خود در جهان از اطلاعات سرشار شده است اما بهره ی کمی از دانش و آگاهی برده است. نئولیبرالیسم هیچ دست آوردی در دیپلماسی بین المللی نداشته و عملاً لیبرالیسم اقتصادی به استعمار هرچه بیشتر طبقات پایین جوامع منجر شده است، سیاست های جهانی و منطقه ای امپریالیسم در عمل تفاوتی نکرده است و تنها در بخش تئوری به بازسازی قوی مشی توسعه طلبانه و تجاوزکارانه ی امپریالیستیِ خود پرداخته است، سیاست ناب جنگی ((Gun Boat Diplomacy که در حال حاظر در موزه های استعمار کهنه و خالص نگهداری می شود اذعان می داشت: «ابزارهای مادی را باید از خارج تأمین کرد و سرمایه های مورد نیاز را باید با وعده های فریبنده، با ایجاد شرایط تطمیع کننده و همراه با ادامه ی درخواست های چاپلوسانه از خزائن مخالفان دریافت کرد»، امپریالیسم اکنون دوباره سر از قبر بلند کرده و به کمک نئولیبرالیسم غربی به بازتعریف دقیق سیاست فوق با ابزارهای مدرن ارتباطی پرداخته است.
هربرت شیلر در کتاب «گردانندگان افکار» و در فصل بسیار مهم «دستکاری فکری و هوشیاری بسته بندی شده» پنج اسطوره ی مدرن را مطرح می کند:
اسطوره ی آزادی فردی
اسطوره ی بی طرفی
اسطوره ی تغییر ناپذیری طبیعت انسانی
اسطوره ی فقدان تعارض اجتماعی
اسطوره ی تعدد وسایل ارتباط جمعی
سپس در عین ناباوری مخاطب علم ارتباطات جمعی به تحلیل و سپس رد اسطوره های بالا و اثبات عدم واقعیت آنها می پردازد، آزادی فردی توسط لیبرالیسم با گسترش مالکیت خصوصی و فعالیتهای اقتصادی توجیه می شود در صورتی که به نظر شرام: «مفهوم غربی آزادیهای غربی با کارکرد دوگانه ی آن در جهت حفظ حقوق مستقل فرد و حراست از مالکیت خصوصی در عمل فقط منافع صاحبان سرمایه بزرگ را تأمین می کند»، این رویکرد در اقتصاد رسانه ای امریکا نیز عملاً به غیر رقابتی شدن آن منجر شده است تا آنجا که «مک چسنی» از منتقدین اقتصاد رسانه ای امریکا عنوان می کند: بازار وسایل ارتباط جمعی کاملاً غیر رقابتی است، 150 عدد از بزرگترین شرکت های تولید کننده ی رسانه ای امریکایی هستند و به هیچ وجه بازار رقابت وجود ندارد، در مفاهیم اقتصاد کلاسیک باید بازاری وجود داشته باشد و عضو جدید وارد شود اما در امریکا هیچ کس نمی تواند وارد این بازار شود و مفهوم اقتصاد کلاسیک کاملاً نقض می شود. اسطوره ی بی طرفی نیز در دنیای امروز وجود ندارد، اطلاع رسانی شفاف، اخلاق حرفه ای، امانت خبری در نظام رسانه ای امروز جایی ندارد و خبر با جهت گیری خاص خود است که تشخص می یابد! امپراطوریهای خبری تصاویر را بصورت واقعی نشان می دهند اما اصل تصاویر را نشان نمی دهند و صرفاً به فریب کاری برای جلب اعتماد مخاطب در جهت انتقال کارکردهای مورد نظر می پردازند، چیزی به اسم بی طرفی یا امکان عینی گرایی در نظام رسانه ای امروز وجود ندارد، امریکا از یک طرف برای سرپوش گذاشتن، فریب دهی و دستکاری افکار عمومی بر اصل بی طرفی روزنامه نگاران تأکید می کند و اتفاق ها را در ظاهر رویدادهای عینی نشان می دهد و از طرف دیگر صراحتاً عینیت خبری را بصورت نسبی تعریف کرده که اعمال نظرهای گوناگون براحتی آن را تحت تأثیر قرار می دهد، عینیت نسبی! قانون بلامنازع رسانه های بورژوازی است که صریحاً در محافل آکادمیکشان تدریس می شود و تا آنجا بر آن تأکید دارند که اساساً منکر وجود عینیت مطلق(Absolute Objectivity) می شوند و امکان عینی گرایی را به دلیل تعارضات اجتماعی و منافع طبقاتی اساساً رد می کنند. اسطوره ی تغییرناپذیری طبیعت انسانی منجر به بروز شدیدترین انتقادها بر نظریه حاکم بر امریکا می شود،‌ تجاوزگری در رفتار انسانی و ارزش گذاری رسانه ها در زمینه ی رویدادهای خشونت آمیز، برخورد های در ظاهر انتقادی این رسانه ها را به خشونت انسانی افشا می کند چرا که عملاً در رواج آن تلاش زیادی کرده و نقش مهمی را در شکل گیری تجاوز و خشونتِ طبیعت انسانی به عهده می گیرند چرا که شرایط اقتصادی تعارض آمیز نظام سرمایه را حاکم کرده اند. اسطوره ی فقدان تعارض اجتماعی نیز به همین دلایل وجود ندارد و اکثریت رسانه های ارتباط جمعی غرب در ارائه ی رویدادهای داخلی تضادهای اجتماعی را نفی می کنند و حتی در پوشش اخبار بین المللی نیز واقعیت های سلطه و بدرفتاری را بین کشورهای سرمایه داری و ممالک کمتر توسعه یافته را سانسور می کنند، کنترل کنندگان هوشیاری اجتماعی تلاش می کنند با نظارت دقیق در تهیه اخبار و گزارشات از وجود اختلاف گریزان شوند و به برخورد های اجتماعی جنبه فردی بدهند. درمورد اسطوره ی تعدد وسایل ارتباط جمعی حقیقت فاش تر از تبلیغات پوچ آنهاست، تصویر ذهنی موجود در جامعه امریکا درباره ی انتخاب شخصی بر اعتقاد اکثریت مردم آن کشور در مورد تعدد و تنوع وسایل ارتباط جمعی تأثیر مخربی گذاشته است به این شکل که «انتخاب» و «تنوع» به دو مفهوم جداگانه تبدیل شده که عملاً تفکیک ناپذیرند و مخاطبان در مقابل تنوع بسته بندی شده قدرت انتخاب خود را کاملاً از دست داده اند.
بعد از گسترش اینترنت با فراگیر شدن جهانی سازی سایبر مفاهیم روابط بین الملل و ارتباطات سیاسی شدیداً تغییر کرده است، اکنون اجتماعات شبکه ای جهانی ظهور کرده اند و عینیت مرز و دیوار به شبکه تبدیل شده است، اجتماعات شبکه ای به عنوان ائتلاف های نیرومند بین کشورها از موقعیت بیشتری برای بسیج افکار عمومی و وارد کردن فشار قانونی جهانی بر حکومت ها برخوردارند و تشکیل نهادهای بین المللی که در یک اندیشه یا نظریه اشتراک دارند و اهداف خاصی را دنبال می کنند، به اجتماعات شبکه ای توانایی تهدید دولت ها و وادار ساختن آنها به مشارکت را می دهد. در گذشته سه نظریه اصلی کلاسیک در مورد امپریالیسم مطرح بود :
نظریه ی امپریالیسم نظام مند
نظریه ی امپریالیسم پیرامون – مرکز
 نظریه ی امپریالیسم مرکز پیرامون
و البته بعدها در 1996 هانتینگتون اصطلاح «امپریالیسم با گفتمان هژمونیک» را مطرح ساخت، در این نظریات بیشتر به سلطه ی نظامی، سیاسی و اقتصادیِ امپریالیسم پرداخته شده است اما امروز سرمایه داری جهانی این انواع مشی های امپریالیستی را از طریق فضای مجازی سایبر اجرا کرده و از طریق شبکه اجتماعات را هدف قرار داده است، کشورهای مرکز از طریق رسانه های نوین و بهره گیری از انحصارِ اطلاعاتی، به انتشارِ نظامِ نشانه هایِ قراردادیِ مسلطِ محتوایی پرداخته و از طریق تأثیرگذاری بر چگونگی نگرش کشورهای دیگر درباره ی رویدادهای سیاسی در پی کنترل جهان برمی آیند. نهایتاً در باره ی امپریالیسم سایبر نظریات متفاوتی مطرح شده و فرض های متفاوتی درنظر گرفته شده است و در اکثر این  فرض های مطلوبِ نظامِ سلطه، نظریه ی نئولیبرالیستیِ مجازی با چالش های جدی مواجه شده است، به عنوان مثال:
فرض 1- اتحاد میان فن آوری های ارتباطات و شرکت های فراملیتی به مفهوم گسترش صرف مجتمع های نظامی – صنعتی در کشور های مرکز است.
فرض 2- مخاطب پیام های امپریالیسمِ سایبر را منفعلانه می پذیرد.
در ابتدا باید ذکر کرد این ادعا که مخاطبان به شیوه ای منفعل انگاره های فرهنگی((Cultural Images را می پذیرند بارها در پژوهش های مختلف رد شده است، در تفسیر این انگاره های گوناگون عوامل دیگری هم دخالت دارند مانند نخبگان جامعه و مخاطبان برای تفسیر انگاره های انتقال یافته به شبکه های اجتماعی متکی هستند و بسته به گروه مرجعشان به نتایج کاملا متفاوتی می رسند، اکنون مفهوم «ایدئولوژی مسلط رسانه ای» با چالش های جدی مواجه شده است چرا که درحقیقت مخاطبان برای دریافت یک پیام به شبکه ای از روابط اجتماعی متکی هستند. نهایتاً در 1997 با ارائه ی «نظریه مقاومت» توسط روچ، سلطه ی رسانه ای با چالش بسیار بنیادی تری از درون مواجه شد چراکه بر اساس این نظریه ی معتبر مفهوم مخاطب منفعل که پیام های معینی را جذب می کند جای خود را به مخاطب فعال با نظریه «مقاومت» داده است و در آن مخاطبان به گونه ای آگاهانه معنایی را بر پیام ها بار می کنند که مورد نظر ارسال کنندگان پیام نیست و یافته های گذشته، مسائل ملی، اعتقادات فرد و ... بر تحلیل پیامی که از فضای سایبر انتقال داده شده است تأثیر مشخص می گذارد.
جهانی شدن شبکه و شبکه ی جهان گستر سبب شده تا بسیاری از منتقدین پیدایش یک طبقه ی امپریالیستی جدید را تحلیل کنند که به فراتر از مرز های ملی دست رسی دارند و این رویکرد تمرکزگرایانه به تشکیل شبکه ای نئولیبرالیستی از نخبگان خواهد انجامید تا این طبقه ی نخبگان ساختار امپریالیسم جدید را تشکیل دهند، این طبقه یک امپریالیسم کشوری نخواهد بود بلکه گروه جدیدی است که از لحاظ بین المللی ساختاری می اندیشد و شبکه به مفهوم ابزار آنها می باشد، در حقیقت آنان یک قبیله خواهند بود، قبیله ای مجازی از نخبگان جدید. به هر حال چگونگی افزایش سلطه و تقویت امپریالیسم از طریق ایجاد رسانه های جدید و جامعه ی شبکه ای کاملاً واضح است، رسانه های امپریالیستی نیز به هیچ وجه آزاد یا مستقل نیستند بلکه بیشتر تحت کنترل مدیران ذهن و فکر قرار دارند و دیدگاه و خط مشی آنها چنگ انداختن بر بازارهای افکار عمومی در آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین می باشد.
متأسفانه مفهوم امپریالیسمِ عریان و خالص تا حدود 1990 در دنیا رواج داشته است و در همین دهه نهایتاً زمینه ی روشنفکری و مسلکی خود را از دست داد و حمایت همه جانبه ی لیبرالیسمِ غربی از آن پایان یافت، در عوض ساختار های نئولیبرالیستیِ فرا مدرن، چگونگی استعمارِجدید بر ستمکشان را تضمین کرد، دیگر مطلق گراییِ ایدئولوژیکِ امپریالیسم نمی توانست توجه چندانی جلب کند و نتوانست خود را با تحولاتِ سریع و همه جانبه ی ارتباطات بین الملل انطباق دهد، مفهومِ امپریالیسمِ کلاسیک خیلی یکسویه و جانبدارانه بود و هرکسی در برخورد اول به کنه آن پی می برد، بالاخره توسط سرمایه داریِ لیبرالیست مفهوم گسترده تر و فریبکارانه تری به عنوان چهارچوب محوری جریان های بین المللی و تحت عنوان «جهانی شدن» جایگزین «امپریالیسم» شد و در مرحله ی دوم این تجاوز آشکار به حقوق بشریت، چهارچوب نظری نهایی آن مطرح شد: «جهانی سازی محلی» ترکیبی از نیروهای جهانی با عناصر محلی پیچیدگی روابط جهانی را در عصر ارتباطات به خوبی شرح می دهد، جهانی شدن ادامه ی منطقی امپریالیسم است و تجاوزات محلی سرمایه داری همان کارکرد جهانی مطلوب او را به همراه دارد، از طرف دیگر اصطلاح «جهانی شدن محلی» مشروعیتِ ظاهری و پتانسیلِ فریبکاریِ پوپولیستیِ بیشتری نسبت به «امپریالیسم» دارد و مانند آن یک نیروی غربی یکنواخت ساز و یکپارچه ساز نیست که فرهنگ محلی را به پذیرش اجباری هنجارها و ارزشها وادارد یا ترتیبات فرهنگ محلی را به طور کلی برهم زند، «جهانی شدنِ محلی» شرایط تعدیلِ «جهانی شدن» را هم تغییر می دهد.
پژوهش های معتبرِ زیادی به تأثیر دوگانه ی گسترشِ فن آوری اطلاعات پرداخته اند و این گسترش را بیشتر در راستای «دورگه سازیِ فرهنگی» یافته اند تا «فرهنگِ جهانی» اما از طرف دیگر به تمرکز زدایی از جامعه ی جهانی و گروه بندیهای سیاسی نیز کمک بسیار زیادی می کند، پژوهش های مختلف در سراسر دنیا در زمینه ی پذیرش فرهنگ عامه پسند و رسانه های همگانی عمومی  این ماهیت دوگانه را تأیید می کنند. پایان جنگ سرد پراکندگی بی سابقه ای را در عرصه ی سیاست بین الملل ایجاد کرده بود و به جای جهانی مرکب از دولت ملت ها که تحت نفوذ یک ابرقدرت دوقطبی جهانی شکل گرفته است شاهد زوال حاکمیت دولت های ملی و قدرت گرفتن بی سابقه ی بازیگران فراملی – نیمه ملی هستیم که نسبت به گذشته از نفوذ و تأثیر گذاری بسیار بیشتری برخوردار هستند، سرمایه داری جهانی و نئولیبرالیسم غربی به جای «جهانی شدن» بیشتر به گسترش «جهانی شدن گرایی» پرداخته اند، و پرچم ایدئولوژی جهانی محلی شدن را با همان اهداف امپریالیستی گذشته در دنیا بر افراشته اند و بجای گسترش توسعه ی اقتصادی در عمل به گسترش صرف نهادهای دورگه ساز فرهنگی و سازمان های غیر حکومتی مرتبط با امور اجتماعی، محیط زیست، سازمان های بین المللی مانند صلیب سرخ، صندوق بین المللی پول و ... پرداخته اند که واضح است گسترش صرف این نوع سازمان ها بدون توسعه ی اقتصادی و بهبود کیفیت زندگی در جهان سوم دقیقاً به همان «دورگه سازی فرهنگی نیمه ملی - فراملی» منجر می شود.
درباره ی مشروعیت (هابرماس) و بحران مشروعیت(گرامشی) مسائلی را طرح ریزی کردند اما این نظرات را نمی توان درباره ی مشروعیت فضای سایبر استفاده کرد چرا که بحران های سیاسی را در سه دوره ی زمانی مطرح کرده اند که شامل : فاصله ی دو جنگ جهانی، اوایل دهه 1970 تا اواسط دهه 1980 و پس از فروپاشی نظام کمونیستی در 1991  و از آنجایی که مناسبات ، ترتیبات و ترکیبات روابط بین الملل در ابتدای قرن 21 دچار تحولات بنیادی و ماهوی شد و اکنون بحث بحران مشروعیت در دنیای مجازی و سایبر کاملاً فرق می کند و برای برسی آن در ابتدا باید به ویژگی های مشروعیت خاصی که فضای سایبر ایجاد کرده است پرداخت:
کاربران اینترنت رودررو در شبکه ای با دنیای واقعی گفتگو نمی کنند، احتمالاً حتی نمی دانند طرف آنها کیست و با او دیدار نمی کنند، این اجتماعی ذهنی است و نمی تواند با مفهوم «سازمان جامعه شناختی» سنجیده شود. ما در فضای سایبر با شبکه نامتمرکز اجتماعات روبرو هستیم از طرف دیگر بسیاری از موارد  اجتماعات فضای سایبر به ابزاری برای تضعیف حکومت ها در دنیای واقعی تبدیل شده اند، با نگاهی دیگر متوجه می شویم که در اجتماعات سایبر مشارکت معنا دارتری وجود دارد. گسترش فناوری اطلاعات در راستای این دقیقه از جریان آزاد اطلاعات در ظاهر اینچنین نشان می دهد که اطلاعات ( و نه دانش) را به شیوه ای تساوی طلبانه نشر و پخش می کنند و طرف های ذینفع را به هم پیوند می زند در صورتی که در واقع چنین نیست و حداقل شباهتی که در این فضای نابرابر ایجاد شده است هیچ دلیلی ندارد جز تلاش بسیار و ناتوانی حکومت های سرمایه داری در کنترل این حیطه از فعالیت هایی که به طور مرتب در حال افزایش بودند.
هنگامی که رژیم های غیر دموکراتیک کاملاً در معرض تأثیرات اینترنت قرار بگیرند، به وضوح در مقابل مشکلات مشروعیت که از فرایندهای بالا-پایین و پایین-بالا ناشی می شوند آسيب پذیری فزاینده ای پیدا می کنند و مشکل ساز می شوند، در اصل ماهیت و عملکرد اجتماعات سایبرنتیک که قدرت پردازش و انتقال سریع اطلاعات را دارند آشکارا با شیوه ی عمل و معیارهای حکومت دیکتاتوری در تضاد قرار دارند و دسترسی بدون کنترل شهروندان به دانش و اطلاعات این حکومت ها را از یکی از اصلی ترین منابع اقتدارشان محکوم می سازد از طرف دیگر اجبار به انطباق دائمی با گسترش دانش و آگاهی و اطلاعات با ایدئولوژی آنها همخوانی ندارد و آنها را در معرض فشار های شدیدی قرار می دهد و نهایتاً عدم یکسانی و یک شکلی گسترش دانش و آگاهی در جامعه ضعف این حکومت های ارتجاعی را تشدید می کند. حکومت های غیر دموکراتیک نیز ممکن است برای پذیرش رژیم خود دست به اصلاحاتی ملایم بزنند که رهبری آن را خود بر عهده داشته باشند اما منتقدین و نظریه پردازانِ عصر ارتباطات جدید نسبت به این اصلاحات به شدت بدبین هستند.
ساختار این لحظه ی فضای سایبر به شدت استعمارگر است، موانع بسیاری برای کشورهای کمتر توسعه یافته برای استفتده از فضای سایبر وجود دارد که مهم ترین آنها عدم توانایی مالی و عدم وجود زیرساخت های الکترونیک است و دقیقاً در این شرایط است که کشورهای ثروتمند نیمکره ی شمالی در عمل کردن به عنوان وام دهنده برای تهیه ابزار و زیر ساختهای توسعه ی الکترونیک اشتیاق زیادی نشان می دهند و سلاطین نامرئی وجود دارند که به یاری حکمرانان و فرمانروایان مستعمرات سایبر می آیند (مانند صندوق بین المللی پول و بانک جهانی) و قدرت اعمال نظر کردن و ریاست کردن بر حکومت های ملی را پیدا می کنند همانطور که در طرح ریزی نظریات جهانی سازی محلی هدف قرار داده بودند.
برای درک بیشتر نقش تسلط خواهانه ی فضای سایبر باید به توضیح و تشریح فرضیه های پایه ای «دموکراسی الکترونیک» پرداخت:
مدل دموکراسی دیوانسالار الکترونیک: به ارائه ی خدمات حکومت اشاره می کند و در کشورهایی که از زیرساخت های کاملاً توسعه یافته ی ارتباطات راه دور برخورداند مانند اکثر کشور های اروپایی بصورت یک عمل همیشگی و با ماهیت کاملاً میکانیکی انجام می شود.
مدل دموکراسی مدیریت اطلاعات: به ارتباط موثر و گاهی مستقیم بین شهروندان منفرد با حکومت، نامزدها با تصمیم گیرندگان می پردازد و کارگزاران حکومتی و سیاست مداران سعی در پاسخگویی و فریب فرد به فرد دارند.
مدل دموکراسی توده گیر یا پوپولیستی: شهروندان را قادر می سازد تا نظرات خود را ثبت کنند و این روش به عنوان پوپولیستی ترین راهکار گسترش فضای سایبر مطرح است و در مورد این مدل خاص مهم ترین نکته ی مورد توجه این است که سردمدار این مدل در دنیا در ابتدا فرانسه ی جمهوریخواه سارکوزی است و مهم تر که بعد از او هوگوچاوز در ونزوئلا در مقام بعدی رواج دادن این مدل قرار گرفته است و این دقیقاً همان سازش با بورژوازی ملی است که در شرایط پست مدرن جهان امروز بصورت سازش با بورژوازی ملی-جهانی درآمده است.
مدل یا الگوی جامعه ی مدنی الکترونیک: اصلی ترین مدل در راستای درک یک دموکراسی غربی به اصطلاح مردمی و چگونگی از بین رفتن فاصله های واقعی در فضای سایبر است، این الگو نشان می دهد چگونه فضای سایبر پیوندهای غیر واقعی میان شهروندان را تقویت می کند و چگونه یک فضای غیر واقعیِ سایبرِ در ظاهر مستقل و نیرومند را برای مباحثه ی عمومی ایجاد می کند.
از دیدگاهی دیگر نقش اینترنت را در مسائل اقتصادی جهان نمی توان نادیده گرفتارتباط از طریق اینترنت روشی سریع برای دسترسی به اطلاعات الکترونیک در حال حاضر است و این دست رسی می تواند استعلام بیشتر، جستجوی اخبار اقتصادی روزمره و اتصال میان دو یا چند شرکت را فراهم کرده و به نحو شگفت آوری معاملات بازرگانی را تسهیل و ساده کند، ویژگی دیگر این فضای مجازی اقتصادی، تحول مستقیم فرآورده ها و خدماتی است که قابلیت دسته بندی به شکل دیجیتالی را دارند، اطلاعات مشاوره، متن، صدا، موسیقی،‌ تصویر و ویدئو در این فناوری ارتباطی بسیاری از موانع فعالیت ها و کاتالیزورهای اقتصادی که به مکانی خاص وابسته اند را از سر راه بر می دارند و نتیجتاً دسترسی رقبای بین المللی به بازارهای محلی افزایش می یابد اما در کل فضای سایبر اطلاعات را می دهد و بر پیام ها و محتواهای خاص خود تأکید می کند در نتیجه ثروتمندان عرصه ی تکنولوژی پیروزتر هستند و کشورهای فقیر نیم کره ی جنوبی به دلیل فقر تکنولوژیکی و اقتصادیِ خود عقب می مانند.
در پایان لازم به تأکید است که شهروند دیجیتال به عنوان پیشاهنگ قرن بیست و یکم در تحقیق پیمایش 1998 امریکا تعریف می شود: «شخصی است خوش بین و خودرأی که از بیشترین اتصال الکترونیکی برخوردار است و خود را به شدت به تغییر متعهد می داند»، پیمایش شهروند دیجیتال تنها به افرادی که توانسته اند به فضای سایبر متصل شوند نگریسته است و نتایج پیمایشی هیچ تلاشی در جهت تجزیه و تحلیل مشکلات دسترسی که از فقدان امتیاز اقتصادی ناشی می شود به عمل نیاورده است، واژه ی «شهروند دیجیتال» در امپریالیسم سایبر همانند واژه ی «شهروند مطلع» در امپریالیسم سنتی است، البته نگاه های خوشبینانه ای هم وجود دارد مثلاً اینکه در هزاره ی بعدی تکنولوژی وضعیت زندگی را در افریقا کاملاً تغییر می دهد و مجازی شدن خود حکومت-ملت ها را شاهد خواهیم بود و البته در این بحران های مدرن، جنبش های اجتماعی متفاوت می شوند، حتی به عنوان مثال لوموند دیپلماتیک که در این سال ها نماینده ی جنبش ضد نئولیبرالیستی و ضد امپریالیستی در رسمیت اروپاست خود محصول مناسبات مدرنِ سایبرنتیک در جهان امروز است.

ضرورت افشای روشِ استالینیستی و ردِ تئوریِ بقا



امیر محسن محمدی

انسانِ امروز در یک جهان کاملاً طبقاتی زندگی می کند و مردم در سراسر کره ی زمین کاملاً  به دو طبقه ی فرا دست و فرو دست تقسیم شده اند، تنها تفاوتی که در این تقسیم بندی طبقاتی بین جهان سوم و جوامع توسعه یافته احساس می شود فریب دادن طبقات پایین و مولد جامعه است، از این طریق که سرمایه داری طی یک فرایند نسبتاً پیچیده به تولید فرهنگ مصرفی یا دستوریِ خاص، برای ایجاد طبقه ی متوسط در آن جوامع می پردازد.
واقعیات روزمره ی این طبقه ی خرده بورژوا نمود جنایت اکنون و استثمار مدرن و فراملیتیِ سرمایه داری و بورژوازی است، به عبارت دیگر در بررسی جایگاه واقعیِ طبقات اجتماعی، این طبقه ی خرده بورژوا و متوسط در جوامع توسعه یافته و سرمایه داری دقیقاً در جایگاه طبقه ی پایین و مولد در جوامع جهان سوم قرار می گیرد و چه از لحاظ نسبت جمعیتی و چه نقش تولید کار کاملاً با هم مشابه می باشند، از طرف دیگر حجمِ کمِ طبقه ی خرده بورژوا در جهان سوم از همان نسبت جمعیتی اغشار آسیب پذیر و زیر خط فقر در جوامع پیشرفته پیروی می کند.
 پس واضح است که در جوامع توسعه یافته و نیافته، یک طبقه که بزرگ ترین نسبت جمعیتی را دارد و اصلی ترین نقش را در تولید و کار هم دارد هنوز مورد استثمار یک طبقه ی بسیار کم جمعیتِ سرمایه دار قرار می گیرد و این مرزبندی طبقاتی در سراسر مرزهای سیاسی  دنیای امروز کاملاً اتفاق افتاده است، تشکیل این طبقه خرده سرمایه دار نه تنها هیچ ارتباطی به توزیع عادلانه ی ثروت ندارد بلکه مستقیماً در جهت افزایش مصرف بازار داخلی، گسترش فرهنگ مصرفی، تسلط غیر مستقیم بر نیروی کار و طبقه ی مولد هم قرار گرفته است.
 کنترل نیروی نامحدود و خودبخودی توده های مولد در غرب به اشکال مختلفی انجام می شود اما مهم ترین فریبی که حاکمانِ سرمایه داریِ غربی به مردم روا می کنند شاید ایجاد نهاد های دولتی، سازمانی و ناتوانِ حقوق بشری است و توده های مولد در این رژیم ها در حداکثر توان خود برای مقاومت علیه طبقه ی حاکم اقدام به برگزاری تجمعات محدود و آرام و ناتوان در اعتراض به نقض حقوق بشر در کشورهایی غیر از کشور خودشان و یا حمایت از محیط زیست می کنند که این تلاش های انقلابی! نشان دهنده ی اوج ذلت طبقه ی مولد و پایین جامعه در دفاع از خود می باشد.
به راستی «بورژوازی» ایدئولوژی کنونی اکثریت حاکمان جهان است و در جامعه ی سرمایه داری امروز، سرمایه داری کاملاً به طبقه ی حاکم بر جامعه تبدیل شده است،  انسان نیز در در جامعه ی سرمایه داریِ غیرِسوسیالیستیِ امروز به این ایدئولوژی سرمایه داری کاملاً آلوده شده است و وجود این طبقه ی حاکم اساس تفاوت بنیادین مارکسیست های واقعی و تروتستکیست ها با مارکسیست های استالینیست و مائوییست ها  می باشد.
برای روشن شدن این عملکرد سرکوب گرانه ی حکومت های سرمایه داری باید جنایات مشابهی که به همین شیوه در بسیاری از حکومت های به اصطلاح چپ اتفاق افتاده را بیان کرد، هژمونی چپ در دنیا بسیار فراگیر بوده و هست اما در بسیاری از این کشور ها که اغلب استالینیست و مائوییست بودند در ابتدا انقلاب سوسیالیستی شکل گرفته است اما به روال همیشه اپورتونیسم بخشی از طبقه ی پیشرو را فرا می گیرد و این اقلیت پروسه ی افزایش قدرت و تسلط یافتن بر منابع و ابزار تولید را تا زمانی ادامه می دهند که بی شک می توان آن دوره ها را بلا استثنا مرحله ی دوم انقلاب تمام آنها دانست، در این مرحله حاکمان جدید با سرمایه داری به مصالحه می نشینند و از بورژوازی ملی، سرکوب ضد انقلاب و تکمیل انقلاب سخن می گویند و به این بهانه ها به جنایت سرکوب و سانسور مخالفان می پردازند، آنان برای تسلط بر نیروی نامحدود و خودبخودیِ انقلاب پرولتری و توقف مسیر آزادیخواهانه ی انقلاب، اقدام به اجرای بوروکراسی و دیوانسالاریِ سنگین دولتی کرده و به همان شیوه ای که سرمایه داری در سندیکاها و شوراها نفوذ و آن ها را فلج کرد، اراده ی آزاد و انسانیِ پرولتاریا را در بوروکراسیِ پروپاگاندای آرمان هایشان محو میکنند، آنها دقیقاً به همان انگیزه و دلیلی که سرمایه داری طبقه ی خرده بورژوازی را ایجاد می کند، اقدام به همسان سازی افراد مختلف طبقات اجتماعی کرده اند و این اقدامِ غیر انسانی که با خشونت و جنایات شدیدی همراه بوده و هست به همراه انقباض و بزرگ شدن عامدانه ی دستگاههای دولتی در تمام بخشهای جامعه نهایتاً به ایجاد یک طبقه ی متفاوت در جامعه منجر می شده که من آن را طبقه ی «خرده حاکم» نام می گذارم، به شهادت تاریخ این نتیجه ی منطقی تزریق بوروکراسی استالینیستی و مائوییستی در جامعه است، تعریف دولتی از مفهوم «شهروندی» جامعه را ناچار به تشکیل طبقه ای جدید که با این مفهومِ جدید انطباق داشته باشد می کرده و می کند، نمونه های بسیاری از تعدی دولت مرکزی در این کشور های به اصطلاح چپ به اقوام محلی و حتی بدوی در آسیای شمالی، مرکزی، شرق دور، شرق میانه و حتی آمریکای لاتین گزارش شده و استناد این فیلم ها و تصاویر و متون آنچنان زیاد است که به هیچ قیمتی نمی توان استثمار دردناک پایین ترین طبقات و آسیب پذیرترین طبقات جامعه را توسط دولت مرکزی این رژیم های به اصطلاح چپ انکار کرد، شاید بتوان گفت یک دهک پایین جامعه در بسیاری از حکومت های چپ و راست دنیای امروز به شدت مورد ستم، استثمار، تعدی و سرکوب قرار گرفته اند و حاکمانِ بین المللیِ سرمایه داری برای پوشاندن شکاف طبقاتی جامعه اقدام به تعریف و ایجاد یک طبقه ی شبه متوسط کرده اند و همین اقدام فریبکارانه و پوپولیستی نیز از اصلی ترین دلایل تشدید فشار بر پایین ترین طبقات این جوامع است.
در گذشته جامعه ی سنتی در سراسر جهان نقش مشخصی به مذهب در اداره ی جامعه می داد، حاکم و شاه از نور ایزدی برخوردار و خود را نماد خدا بر روی زمین می نمایاند و حکومت و مذهب در تعامل نا گسستنی بودند، اما با افزایش آگاهی های طبقاتی نهایتاً جامعه به انقلاب دست پیدا می کرد اما همانند بیشتر کشور های غربی، معمولاً اپورتونیست های غشر پیشرو و حتی اپورتونیست هایی که بعد از این قبیل انقلابات ظهور کرده بودند با بورژوازی ملی و بورژوازی کمپراتر و وابسته به امپریالیسم مصالحه کرده و هم پیمان می شوند تا اصلی ترین نیروهای غیر خودیِ انقلاب را نابود و سرکوب کنند، اینچنین از یک انقلاب به استبداد دیگر قدم می گذاشتند و این همان انقلاب دو مرحله ای آنهاست که به جای تئوری «انقلاب مداوم» به کار گرفته ومی گیرند.
در این جوامعی که مرحله ی دوم انقلاب را پشت سر گذاشته بودند، سرمایه به جایگاه سنتی خود در ساختار قدرت بازگشته بود و باز تاریخ شهادت می دهد ایدئولوژی در اداره ی جوامع به مثابه چماقِ سرکوب کاربرد و استفاده ی بسیار بیشتری داشته است و این چماقِ سرکوب قبل از آن زمان توسط مذهب و پادشاهی جاری می شد، به همین دلیل جایگاه سنتی مذهب که در ساختار قدرت خالی مانده بود، ایدئولوژی مذهبی استالینیسم و مائوییسم را تولید و به بازتعریف نقش جدیدِ خود می پردازد و مسلماً از آنجایی که ایدئولوگ این سیستم ها سرمایه داری ملی و سپس محلی است، در هر منطقه مذهب مارکسیسم با توجه به شرایط منطقه ای سرمایه تعریف و تاویل شد، همانطور که پس از انتشار مذهب اسلام شاهد قرائت های مختلف در هر منطقه و تاویل و تعریف خاص آن نواحی از مذهبشان بودیم، این اشتراک مساعی بین بنیادگرایی اسلامی و دگماتیسمِ مارکسیستی در زاویه دید آنها و رفتار پرستش گرانه نسبت به ایدئولوژی می باشد، به عنوان مثال جورج پوليستر(استالينيست شهیر)، مارکسيزم را بصورت علنی تا حد يک ايدئولوژی پايين می آورد و اعلام می کند که: «مارکسيزم ايدئولوژی طبقه ی کارگر است» و ناخودآگاه آن را به غالب مذهب در می آورد، همين دیدگاه های مرتجعانه و کهنه منجر به چیزی شبیه بت پرستی تبدیل شده و نوعی از دينِ «مارکسيسم»  اشاعه پیدا می کند، حکومت های بروکراتیک و ایدئولوژیک چپ شکل می گیرند و متاسفانه سرکوب و سانسور و جنایت می کنند در حالی که مارکس در ايدئولوژی آلمانی بيان می کند مارکسيزم علم است نه ايدئولوژی و تأکيد می کند که ايدئولوژی چيز کاذبی است و به دلیل همین نگاه مرتجعانه و پرستش گرایانه و ضد ماتریالیستی است که اگر کسی خيانت های «استالين کبير» و يا ايرادهای «مائوی عظیم» را بيان کند از ديد اينان گناهی نابخشودنی و خيانتی بزرگ به مارکسيزم است و ارتداد تلقی خواهد شد!.
کارنامه ی استالینیست ها سراسر جنایت و خیانت است، به عنوان مثال: اعدامِ نیک بین و تمام سران حزب کمونيست ايران، اکثرِ رهبران حزب کمونيست لهستان و تمام اعضای کادر قديمی بلشويک که بيش از ۳۶۰ نفر بودند، اینان بدون استثناء توسط استالين به عناوين مختلف اعدام و يا ترور و سر به نيست شدند حتی لئون تروتسکی بنيان گذار ارتش سرخ را با تبر به قتل می رسانند و تمام فاميل و خانواده اش را سر به نیست می کنند و بيش از يک ميليون کمونيست و کسانی که به استالین اعتراض می کردند با برچسب جاسوسان آمريکا و تروتسکيست اعدام شدند و يا به دست «کا گ ب» ترور شدند، در جامعه ی سوسياليستی نبايد پليس مخفی و سازمان هایی از نوعb.i.s  و k.g.b   وs.p.t   و c.i.a داشته باشيم اما استالين يکی از مخوف ترين پليس مخفی های جهان را سازمان دهی کرده است تا با سرکوب و جنایت، خلا وجود بلشویسم انقلابی و مداوم را موقتاً پر کند، او اما غافل بود که گسترش بوروکراسیِ ایدئولوژیکِ حکومتی و انقباض و رشد دستگاه های دولتی ظرفیت مشخصی دارد و این مُسکنِ آرام کننده ی توده های آگاه و انقلابی نیست، نهایتاً با پر شدن ظرفیت جامعه بنای ارتجاع و تحجر از هم فرو می پاشد .
لئون تروتستکی (که بنیان گذار ارتش سرخ بود) بحران در جنبش های چپ را بحران رهبری می داند و می گوید انقلابات پرولتری شکل می گیرند اما اين بورژوازی يا امپرياليزم نبود که آن ها را به شکست کشاند، اين رهبریهای استالينيستی و مائوئيستی بودند و هستند که آن ها را به شکست می کشانند.
بسیاری ازاستالینیست ها تا امروز هنوز با تحول و تکامل مشکل دارند و به عنوان مثال  تحولات فکری انقلابی تروتستکی را نقطه ی ضعف او تلقی می کنند غافل از اینکه با این واکنش هایشان ثابت می کنند که به اولين و اساسی ترین شرط مارکسيزم که ماترياليسم ديالکتيک و تکامل می باشد هیچ اعتقادی ندارند و حتی آن را مغاير با نظرات استالينيستیِ مذهبی خود می دانند، این دقیقاً به این معناست که يک مارکسيست نبايد افکار خودش را تکامل دهد و بايد در يک حزب و يا سازمان بماند، نظرات خود را تکامل ندهد و به هیچ چیزِ دیگری جز آنچه به او ماموریت داده شده نیندیشد! دقیقا به همین دلیل که استالینیسم مارکسیسم را به اندازه ی ایدئولوژی محدود کرده است نمی تواند با تحول و تکامل که در ذات هر علمی وجود دارد و در دنیای مدرن امروز بسیار سریع هم شده است کنار بیاید چرا که به آن ایدئولوژی محدودی که تعریف کرده است اعتقاد دارد و با آن برخوردی پرستش گرانه می کند نه تکامل خواهانه، در صورتی که نه تنها تروتسکی بلکه لنين نيز همواره در تکامل نظريات خود می کوشيدند، نظرات ۱۹۰۲ لنين همان نظرات ۱۹۱۷ نبود بلکه کاملاً تکامل يافته بود، حتی در نظریات کارل مارکس هم آنچنان تحول و تکامل احساس می شود که بسیاری آثار وی را به دو دسته ی نوشته های مارکس جوان و نوشته های مارکس متاخر تقسیم کرده اند پس تکامل به عنوان جوهر ذاتی نگاه مارکسیستی تلقی می شود،  مارکسیسم واقعی و تکامل یافته! برای روشن تر شدن نمودِ عملیِ ماتریالیسمِ دیالکتیک و تکامل، باید ذکر کرد که به عنوان مثال تروتسکی بارها در مقالات و کتاب هايش اين نکته را تذکر داده که بر سر مسأله ی حزب اشتباه می کرده و برخورد لنين را نسبت به خود کاملاً درست ارزيابی کرده است، اما بر سر مسأله ی ديکتاتوریِ انقلابیِ پرولتاريا، تروتسکی در کتاب "چشم اندازها" در سال ۱۹۰۴، بر نظریه ی خود پافشاری می کند ولی لنين از ديکتاتوری کارگران و دهقانان دفاع می کند، نهایتاً لنين تا سال ۱۹۱۷ روی آن پافشاری می کند ولی در۱۹۱۷ نظرات خود را تکامل می دهد و حتی در تزهای آوريل اين مطلب را بيان می کند که اکثر رهبران حزب بلشويک از جمله کامنف و زينويف می گويند که لنين تروتسکيست شده، اما با تکامل اين نظريه از طرف رهبران انقلاب اکتبر يعنی لنين و تروتسکی ديگر هيچ اختلافی بين آن ها وجود نداشت و به همين خاطر هر دو در تکامل انقلاب تا آخرين دقايق زندگی شان گام برداشتند اما نهایتاً استالين تمام بلشويک های قديمی و مخالفانش را به اسم تروتسکيست، جاسوسان آمريکائی و ارتجاع به جوخه های اعدام سپرد.
این ها فقط گوشه ای از برنامه و جنايات استالينيزم می باشد و محکوم نکردن آن و حتی سکوت در مقابل اين سازمان های استالینیستی و فاشیستی برای پیشروانِ چپ يعنی دست داشتن دراين جنايات چرا که اينها بر فرض قدرت گرفتن، مطمئناً همان اعمالی را انجام خواهند داد که رهبرشان «استالينِ کبير» انجام داد. سازمان هایی که روش کار استالینیستی را برگزیده اند اگر طرف مخالف خود را طبق تعریف خائنانه ی خود جزو نيروهای ضدانقلابی بدانند، خود را مجاز می دانند هرگونه حقه بازی و شانتاژ و شايعه پراکنی و مخصوصاً سانسور را برای ساقط کردن او بکار گیرند، ولی اینان غافلند که بلشويزم به معنی سوسياليزم انقلابی نه تنها در مقابل استالينيست ها و مائوئيست های تواب احتياجی به دروغ گوئی و دغل بازی نمی بيند بلکه در مقابل سرمايه داری و حتی امپرياليزم به شگردهای خرده بورژوائی و استالينيستی تن در نمی دهند، سانسور نمی کنند، فقط واقعيت ها را منعکس می کنند و بس، و اين برای حقانيت مارکسيزم انقلابی، پرولتاریا و طبقه ی کارگر کافی می باشد.
بلشویسمِ انقلابیِ تروتستکیستی حامل سنت های ضروری و حیاتیِ جامعه ی سوسیالیستی است، مانند تکامل نظری، نقد مداوم خود، انقلاب مداوم، آزادی مداوم و مطلق هنر و دیکتاتوریِ انقلابیِ پرولتاریا. اما در مقابل استالینیست ها با تجدید نظر طلبی در انقلاب پرولتری و اعلام انقلاب دو مرحله ای  و کشف دوباره ی «بورژوازی ملی!» و از اين طريق معامله گری با «بورژوازی ملی» و فروختن انقلابات به سرمايه داری و خيانت به انقلابات کارگری مانند: انقلاب دوم چين سال ۱۹۲۷، حتی  عضویت افتخاری بعضی از ابرسرمایه دارانِ لیبرالیست در بين الملل ۳  و يا انقلابِ کارگری و آنارکوسندیکالیستی در اسپانيا و در نهايت منحل کردن بين الملل سوم در ۱۹۴۰ (که کادوی استالين به متفقين بود) به جای تقويت و گسترش انقلابات کارگری و سوسياليستیِ جهانی.
 همين کار را مائویيست ها با تزهای مائو کرده اند : چهار طبقه ی اصلیِ دهقانان، کارگران،خرده بورژوازی و بورژوازی ملی، بورژوازی کمپراتور(يعنی وابسته به امپرياليست) و در نهایت تزهای سوسيال امپرياليست که شاهکار مائوییست ها بود! و لازم به یاد آوری است که در حقیقت مائوییست ها بعد از تحميل کردن خود به بورژوازی با آنان از در سازش برآمده و در حکومت های بورژوایی شرکت کرده اند و می کنند و خواهند کرد.
مائوئيزم و استالينيزم در ظاهر بسیار به هم شبیه هستند و از یکديگر دفاع جانانه ای می کنند. همان طور که در زمان استالين و مائو نيز در کشورهای آنان سانسور و سرکوب اعمال می شد، در احزاب و سازمان هائی که خود را استالينيست و مائوئيست می دانند نیز سانسور يکی از  ابزارهایِ اصلیِ مبارزاتی شان به شمار می آید.
به هر حال هيچ يک از اين جریاناتِ چپِ موجود نتوانستند حزب  لنينيستیِ پیشرو و انقلابی بسازند، هر کس برنامه آن ها را قبول میکرد فوراً عضو اين احزاب می شد و مثلاً يک حزبِ شبهِ فراگیرِ «سوسيال دموکرات» یا «سوسیال امپریالیست!» به جای حزبِ لنينيستی درست کردند و می کنند، در حالی که بر خلاف روش عملکرد آن ها، در حزب لنينيستی تمام افراد تقريباً بايد در يک سطح باشند نه اين که چند نفر حاکم باشند و بقیه محکوم، در دوره ی لنین که مالکیت خصوصی برای منابع و ابزار تولید وجود نداشت و پرولتاریا تلاش می کرد تا سرنوشت خود را در دست بگیرد شوراها و سندیکاهای واقعی کارگری و دهقانی تشکیل شدند اما بروکراسی آگاهانه ی سیستم استالینیستی موجب شد تا باز هم طبقه ی پرولتاریا و مولد، به دست خود مالکیت عمومی خود بر منابع و ابزار تولید را به یک سیستم بروکراتیک دولتی و بزرگ شونده واگذار کند و سندیکاها به دلیل اینکه کاملاً توسط بروکراسی فلج شده و می شوند از گردونه ی تصمیم گیری برای منابع و ابزار تولید و کار کاملاً خارج می شوند و تنها طبقه ی حکومتی باقی می مانند که قرار بود نقش نظارتی و سازماندهی یک جامعه ی بی طبقه را بر عهده داشته باشند تا سرمایه داری نتواند با مالکیت خصوصی کارگر را استثمار کند، اما به دلیل بیماری بروکراسی و شکست خوردن سندیکاهای کارگری و دولتی شدن مالکیت به جای عمومی شدن آن، حالا دوباره یک طبقه ی خاص در بالای هرمِ جامعه تشکیل شده که از جنس طبقات فرادست در جوامع طبقاتی بوده، این طبقه که طبقه ی حاکم بودند با وجود اینکه در ظاهر مالکیت خصوصیِ بیشتر منابع و ابزار تولید را نداشتند اما اختیار آن را کاملاً بدست داشتند و این واضح ترین روش برای بازتولیدِ دوباره ی جامعه ی طبقاتی در سیستم های استالینیستی است، در این قبیل سیستم ها به وضوح می توان مشاهده کرد که منابع و ابزار تولید به جای پرولتاریا کاملا در اختیار طبقه ی حاکم در آمده اند (مرحله ی دوم انقلاب) و نهایتاً آن حکومت برای بقای خود دست به دامان «بورژوازی ملی» می شود و با آن به مصالحه می پردازد تا بزرگ ترین خیانت به پرولتاریا را مرتکب شده باشد.
تاریخ ماتریالیزم دیالکتیک به ما نشان داده که تنها مارکسیسمِ تروتستکیستی که حامل سنت بلشویزمِ انقلابی است قابلیت دفاع کامل از منافع پرولتاریا را دارد و البته سنت بلشویکی دیگر نیز سازماندهی حزب پیشتازانقلابی و لنینیستی است که به پیشرو بودن پرولتاریا و طبقه ی کارگر در جامعه منجر خواهد شد و این در صورتی است که سنت مارکسیستیِ بلشویزم حفظ شده تا بازوی پراتیک پرولتاریا باشد، تنها انقلاب مداوم باقی ماندن سنت های آزادیخواهانه و انقلابیِ پرولتاریا را برمی تابد، اما متاسفانه در مرحله ی دوم انقلاب های دو مرحله ایِ تمام رژیم های مائوییستی و استالینیستی تلاش زیادی برای نابودی این سنت ها شده است و تنها حفظ این سنت های مارکسیستی است که ضمانت آزادی جامعه خواهد بود، همه ی این رژیم ها در مرحله ی دوم با نابودی نیروی حقیقیِ انقلاب برای حفظ بقای خود اقدام به تشکیل نیروهای مزدورِ شبه نظامی و سازمان های مخفی امنیتی و پلیسی کرده و آگاهانه به نابودی آزادی، فرهنگِ انقلابی، بلشویزم هنری، ادبیات در تبعید و سانسور اندیشه ها و افکار و تفتیش عقاید می پردازند.
حقیقتاً مسئله ی اصلی اسم ها و ایسم ها نیست بلکه نوعِ روشِ کارِ آنهاست، روش کار تمام احزاب و سازمان های استالينيستی و مائوئيستی دقیقاً مانند سازمان ها بورژوائی و امپریالیستی است و حتی مخالفان خود را اگر شخصاً نمی توانند به طور فيزيکی حذف کنند، لااقل به دولت های سرمايه داریِ دیگر لو می دهند و آنچه را وظیفه ی خود می دانند را به عهده ی دیگران می گذارند، اتفاقی که در اوایل انقلاب ایران هم روی می دهد.
اکنون زمان آن رسیده است تا پیشروان انقلابیِ سوسیالیستی و کارگری ضرورت دوری از روشِ کارِ استالینیستی و مائوییستی را درک کنند، بدون انقلاب مداوم سندیکاها و شوراهای پرولتری به بیماری بوروکراسی دچار خواهند شد و شکی نیست که این بوروکراسی و دیوانسالاری از پس مانده های ارتجاعی سنت است و همانند استبداد و سرکوب به خشم انقلابی توده های اجتماع محکوم می باشد.  با تحقق «آزادی هنر برای انقلاب» و «انقلاب برای رهایی کامل هنر» است که هنر آزاد و انقلابی ضامن بقای آزادی جامعه می شود، آزادی مطلق هنر چیزی نیست که حتی در ذهن این ایدئولوژی پرستان بگنجد، سوسیالیسمی که بر اساس هویت انسانی باشد چیزی است که روح انسانیت را به احتزاز در می آورد تا اراده ی عمومی پرولتاریا مسیر واقعی رهایی را بپیماید،  تکامل نظريات مارکسيزم در لنينيزم و تکامل نظريات لنينيزم در تروتسکيزم نهفته است، این واقعیت ماتریالیسم تاریخی است، صحت نظريات تروتسکی در رابطه با شوروی را تاريخ به اثبات رسانده است و در حال حاضر مارکسیست های تروتسکيست با وجود انحرافاتی که برخی از آنان مرتکب شده اند موفق ترين و کارآمدترين و منسجم ترين نيروهای مارکسيستی در جهان می باشند، البته باید بسیار توجه داشت نگاه محدود و فردگرایانه به هر یک از نظریه پردازان انقلابات چپ، چه تروتستکی چه هر فرد دیگری آشکارا با برنامه تکاملِ انقلاب در تضاد و تعارض است، و پذیرفتن یا رد کامل هر فرد نشان از نقص و بیماری در نگاهِ ماتریالیستی آن جریان دارد چرا که مارکسیسم به عنوان یک علم بر مشاهده و تجربه ی علمی مبتنی است نه فرضیات اثبات نشده و بعضاً رد شده و از طرف دیگر مسلح بودن به مارکسیسم انقلابی یا مارکسیسم- لنینیسم- تروتستکیسم (برنامه ی انقلابیِ بلشویزم) به تنهایی کافی نیست، چراکه بعضی از تروتستکیست های امروزِ ما که اکثراً دارای سوابق پر حجم استالینیستی هستند و حتی آن را به شدت انکار می کنند، باوجود نوشتن از تروتستکی و نقد بُرنده ی استالینیزم هنوز با همان روش کاری عمل می کنند که قبلاً داشته اند : روش کار استالینیستی و بوروکراتیک.