امیرمحسن محمدی: همیشه کارهای قدیمی عذاب آور و کابوس نیستند، این را که دیدم چهار فصلم بهاری شد. پر از شعر و شور، مثل جوانیِ هر کسی در ۹ سال پیش بود در خرداد ۱۳۸۲، روزنامه عصر کارون، شمارهی سی و هفتم.
بیست و یکی دو سالم بود و این داستانهای کوتاهم هنوز در همان کشویی خاک گرفتهای که پیشتر گفتم جا مانده اند. وقتی شیخ و شازده نبود و وبلاگ سرگیجه را مینوشتم، متنی که جنسیت در آن هنوز دوگانه و سیال است و یک آن تمام شکلهای قدیم و جدید را جنی میکند ... آن مردها ... آن مردها که نرینگی میکنند، آن مردها که پشت به ما پاهایشان را اندکی باز میکنند و ادرارشان تمام کوچهها را فرا میگیرد، آن مردهایی که ادرار گرم و خونینشان را در تمام کوچهها فرو میبرند. این را که دیدم حسهای گم شده و خفتهای فوران کرد و دوباره مینویسمش، دوباره داستان مینویسم.
اینجا جایی برای نوشتن نیست
شکمش را با دو دستش گرفته بود، این قسمتی از دنیاست که به حدسها و گمانها مربوط است و سرش درست بین من و مناظر اطراف قرار داشت، با همان چکمهها و همان دستهای همیشگی که از پهلوی رانهایش ادامه مییافت، کسی مدام در میزد و ما خیره به چهرهاش مانده بودیم.
از پشت در گفت همیشه کسی میآید و همیشه کسی میرود، لااقل بفرمائید تو! هرکجا نشستهاید من و همسرم نشستهایم روبروی گلدانهای خالی و همیشه هوا ابری میماند. جملاتش کاملا درست بود و مرا به زمین خیره کرد، من به زمین خیره شدم و شکمم را دیدم که مدام میخزید و سعی میکرد خودش را به شکل سینه استحاله کند.
من مدام نشستهام و او معشوقه ایست که من همیشه به او فکر میکنم، در داستانهایم همیشه دامنش فراگیر است، با همان موهای آویخته از پشت و خال و خطی که از عارضش میتراود، من عاشق او هستم، به او گفتم عزیزم وقتی آرایش میکنی برایم عزیز تر از همیشه هستی، گفتم عطر زنانهای که به خود میزنی مرا با بشقابهای "سِور" مادرم زنده میکند و شمیمت دربار فرانسهی قدیمه را در خود فرو میبرد، من با او هیچ مشکلی ندارم، او همیشه زیباترین آدم دنیاست و خوبترین هم.
مادرم میگفت خوب نیست دختر دیر به خانه بیاید، شهر این روزها خیلی نا امن شده و من هروقت دیر میکردم مورد غضب پدرم قرار نمیگرفتم. شبهای مسجدسلیمان شبهای قشنگی بود، حتا قشنگ تر از بریم آبادان، من هر روز عصر یک پیراهن جدید بدون آستین میپوشیدم، موهایم را مثل الیزابت تایلور آرایش میکردم چون او بازیگر مورد علاقهی من بود، چشمهایم را آرایش یاسی رنگ میکردم و اندکی ماتیک صورتی و حکایت عشق و حکایت عشق که یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، تو شدی قصهی عشق، وقتی عاشقی نبود، تو سرآغاز منی از همیشه از هر چشم مرا نگاه کن که عسل از تو میتراود. لباسم کمی کوتاه بود ولی نه آنچنان که هجوم نگاهها مرا بیازارد و با او تا دیروقت عطر تنمان را با کازینوها در هم میآمیختیم. شبها که به خانه میآمدم نگران هیچ چیز نبودام، نه نگران دیر آمدنم، نه نگران روی الکل یا بوهای دیگری که از تنم متصاعد میشد، تنها کوچهای که به خانههایمان منتهی بود شبها سرشار از مرد میشد، مردهایی که ایستاده بودند. پاهایشان را اندکی باز نگاه داشته بودند، من این مسیر را خیلی سریع میآمدم، زنگ در را میزدم، پدرم به باغ میآمد و در را سریع باز میکرد. بعد از سلام چفت در را خودم میبستم، پدرم آن موقع میگفت "شب بند".
آن روزها زیاد متعصب نبودم و اگر کسی با چشمهای هیزش از جلوی ما رد میشد تنها لبخند میزدم، آخر زیبایی چیز دیگری بود که من به هیچ قیمتی حاضر به ندیدنش نبودم، لباس باز او، تکانهای سینههاش همیشه قسمتی از درونم را بزرگ میکرد، آنچنان که تمام تنم را فرا میگرفت، عطر زنانه از زندگیام دور نمیشد، به یاد شبهایی که با هم در هم میآمیختیم، هنوز گوشهی لبهایش را به یاد میآورم هنگامی که با لبهایم خراش مییافت، بر میگشتم همهی وجودم با زنگ تلفن، همهی وجود ملتهبم انتظار کسی را میکشید.
امروز باد میآید، زیر آفتاب باد را میفهمی و اگر باران بیاید دنیا زیبا میشود ولی نمیآید، من با دو دستم شکمم را گرفتهام و او به من زل زده است، میگوید "بلند شو لاا عقل ببین این یارو چی میخواد؟ در رو از پاشنه در آورد!" من واقعا نمیتوانستم، تنها لبخند زدم و گوشهی لبهایم را به هم فشردم، اصلا نمیتوانست بنشیند، با انرژی بسیار زیادی که نمیدانم از کجا آورده بود خلوت ما را به هم میآمیخت، دستهایم را دراز کردم، دستهای او کاملا گلدان را پوشانده بود، روی خاک دیگر نمیآمد "خانمها آقایان! نکتهی بسیار مهمی را میخواستم با شما در میان بگذارم اما از اینجا نمیشود، همانطور که میدانید هوا بسیار آلوده است". شکمش را رها کرد ولی هنوز در میزد، با تمام انرژی که در دستهایش داشت بند چکمههایش را باز کرد و دوباره بست، خیره به ما نگاه میکرد ولی چیزی نمیگفت.
من نوشیدن چایی را اصلا دوست ندارم، ولی او دارد؛ خصوصأٔ چایی غلیظ که واقعا شکمم را به هم میریزد، اما این موضوع هیچ فاصلهای بین من و او نمیاندازد.من او را دوست دارم و هوایی آغوشش مرا با خود میبرد، با روی تند عرق و اقتدار زیبایی که حاکم میشود، آغوش تو زیباترین مأمن دنیاست، آنجا که اندام عرق کرده و خطی ات مرا احاطه میکند، و حکایت عشق، که یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، تو شدی قصهی عشق، وقتی عاشقی نبود، تو سرآغاز منی، از همیشه از هر چشم مرا نگاه کن که عسل از تو میتراود، آنجا که من با شرم به زمین خیره میشوم و گوشهی لبهایم میخراشند، وقت درست در چشمهایم خیره میشوی، آن چشم هایت، آن چشمهای نازنین تو بودند که در سینهام نشستند و شکل هایی تازه شکل گرفتند، به من گفتی این چایی آنی دارد، دم میکند و یک آن تمام شکلهای قدیم و جدید را جنی میکند، در هوای مه آلود و در هوای مه آلود پارک، زیر پیراهنش مرا برای خودم میخواست، او که همیشه چشم هایی عاشقانه دارد و عظیمترین روحی است که تا کنون دیدهام، وقتی دست همدیگر را میگیریم، وقتی دست میزنیم، چیزی درون من وسعت میگیرد و من او را عاشقانه دوست دارم، همیشه عاشقانه، وقتی در هم میآمیزیم و گوشهی لبهایمان میخراشند، حتا وقتی به خانه بر میگردم و آن مردها، آن مردها که نرینگی میکنند، آن مردها که پشت به ما پاهایشان را اندکی باز میکنند و ادرارشان تمام کوچهها را فرا میگیرد، آن مردهایی که ادرار گرم و خونینشان را در تمام کوچهها فرو میبرند، آن مردها، آن مردها هم مرا از او جدا نمیکنند، از او که برایم حکایت عشقی بود و عسل از او میتراوید.
شکمش را با دو دستش گرفته بود، درست با دو دستش، این قسمت از دنیا همیشه مرا خیره میکند، و کسی که بین من و مناظر اطراف قرار گرفته مدام جابجا میشود، هنوز جملاتش درست بود، شکمش را جابجا کرد و گفت: "امروز باد میآید، اگر باران بیاید دنیا زیبا میشود، من با دو دستم شکمم را گرفتهام و به تو زل زدهام، لااقل بلند شو و ببین چه میخواهم، دستهایم را نمیبینی؟"
- بلند شو جون من ببین چش شده؟ شاید با چند استکان چایی مشکلش حل بشه!
- تو میخواهی مرا تنها بگذاری، باور کن دستهایم عادت کردهاند برایت گل بچینند، بیا، تمام کوچهها را شستهام، بیع که فعل رفتن شُل شده! ... من اشتهائی زیادی دارم، خوابم هم خوب است، فقط گونهای کشیده دارم.
بیست و یکی دو سالم بود و این داستانهای کوتاهم هنوز در همان کشویی خاک گرفتهای که پیشتر گفتم جا مانده اند. وقتی شیخ و شازده نبود و وبلاگ سرگیجه را مینوشتم، متنی که جنسیت در آن هنوز دوگانه و سیال است و یک آن تمام شکلهای قدیم و جدید را جنی میکند ... آن مردها ... آن مردها که نرینگی میکنند، آن مردها که پشت به ما پاهایشان را اندکی باز میکنند و ادرارشان تمام کوچهها را فرا میگیرد، آن مردهایی که ادرار گرم و خونینشان را در تمام کوچهها فرو میبرند. این را که دیدم حسهای گم شده و خفتهای فوران کرد و دوباره مینویسمش، دوباره داستان مینویسم.
اینجا جایی برای نوشتن نیست
شکمش را با دو دستش گرفته بود، این قسمتی از دنیاست که به حدسها و گمانها مربوط است و سرش درست بین من و مناظر اطراف قرار داشت، با همان چکمهها و همان دستهای همیشگی که از پهلوی رانهایش ادامه مییافت، کسی مدام در میزد و ما خیره به چهرهاش مانده بودیم.
از پشت در گفت همیشه کسی میآید و همیشه کسی میرود، لااقل بفرمائید تو! هرکجا نشستهاید من و همسرم نشستهایم روبروی گلدانهای خالی و همیشه هوا ابری میماند. جملاتش کاملا درست بود و مرا به زمین خیره کرد، من به زمین خیره شدم و شکمم را دیدم که مدام میخزید و سعی میکرد خودش را به شکل سینه استحاله کند.
من مدام نشستهام و او معشوقه ایست که من همیشه به او فکر میکنم، در داستانهایم همیشه دامنش فراگیر است، با همان موهای آویخته از پشت و خال و خطی که از عارضش میتراود، من عاشق او هستم، به او گفتم عزیزم وقتی آرایش میکنی برایم عزیز تر از همیشه هستی، گفتم عطر زنانهای که به خود میزنی مرا با بشقابهای "سِور" مادرم زنده میکند و شمیمت دربار فرانسهی قدیمه را در خود فرو میبرد، من با او هیچ مشکلی ندارم، او همیشه زیباترین آدم دنیاست و خوبترین هم.
مادرم میگفت خوب نیست دختر دیر به خانه بیاید، شهر این روزها خیلی نا امن شده و من هروقت دیر میکردم مورد غضب پدرم قرار نمیگرفتم. شبهای مسجدسلیمان شبهای قشنگی بود، حتا قشنگ تر از بریم آبادان، من هر روز عصر یک پیراهن جدید بدون آستین میپوشیدم، موهایم را مثل الیزابت تایلور آرایش میکردم چون او بازیگر مورد علاقهی من بود، چشمهایم را آرایش یاسی رنگ میکردم و اندکی ماتیک صورتی و حکایت عشق و حکایت عشق که یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، تو شدی قصهی عشق، وقتی عاشقی نبود، تو سرآغاز منی از همیشه از هر چشم مرا نگاه کن که عسل از تو میتراود. لباسم کمی کوتاه بود ولی نه آنچنان که هجوم نگاهها مرا بیازارد و با او تا دیروقت عطر تنمان را با کازینوها در هم میآمیختیم. شبها که به خانه میآمدم نگران هیچ چیز نبودام، نه نگران دیر آمدنم، نه نگران روی الکل یا بوهای دیگری که از تنم متصاعد میشد، تنها کوچهای که به خانههایمان منتهی بود شبها سرشار از مرد میشد، مردهایی که ایستاده بودند. پاهایشان را اندکی باز نگاه داشته بودند، من این مسیر را خیلی سریع میآمدم، زنگ در را میزدم، پدرم به باغ میآمد و در را سریع باز میکرد. بعد از سلام چفت در را خودم میبستم، پدرم آن موقع میگفت "شب بند".
آن روزها زیاد متعصب نبودم و اگر کسی با چشمهای هیزش از جلوی ما رد میشد تنها لبخند میزدم، آخر زیبایی چیز دیگری بود که من به هیچ قیمتی حاضر به ندیدنش نبودم، لباس باز او، تکانهای سینههاش همیشه قسمتی از درونم را بزرگ میکرد، آنچنان که تمام تنم را فرا میگرفت، عطر زنانه از زندگیام دور نمیشد، به یاد شبهایی که با هم در هم میآمیختیم، هنوز گوشهی لبهایش را به یاد میآورم هنگامی که با لبهایم خراش مییافت، بر میگشتم همهی وجودم با زنگ تلفن، همهی وجود ملتهبم انتظار کسی را میکشید.
امروز باد میآید، زیر آفتاب باد را میفهمی و اگر باران بیاید دنیا زیبا میشود ولی نمیآید، من با دو دستم شکمم را گرفتهام و او به من زل زده است، میگوید "بلند شو لاا عقل ببین این یارو چی میخواد؟ در رو از پاشنه در آورد!" من واقعا نمیتوانستم، تنها لبخند زدم و گوشهی لبهایم را به هم فشردم، اصلا نمیتوانست بنشیند، با انرژی بسیار زیادی که نمیدانم از کجا آورده بود خلوت ما را به هم میآمیخت، دستهایم را دراز کردم، دستهای او کاملا گلدان را پوشانده بود، روی خاک دیگر نمیآمد "خانمها آقایان! نکتهی بسیار مهمی را میخواستم با شما در میان بگذارم اما از اینجا نمیشود، همانطور که میدانید هوا بسیار آلوده است". شکمش را رها کرد ولی هنوز در میزد، با تمام انرژی که در دستهایش داشت بند چکمههایش را باز کرد و دوباره بست، خیره به ما نگاه میکرد ولی چیزی نمیگفت.
من نوشیدن چایی را اصلا دوست ندارم، ولی او دارد؛ خصوصأٔ چایی غلیظ که واقعا شکمم را به هم میریزد، اما این موضوع هیچ فاصلهای بین من و او نمیاندازد.من او را دوست دارم و هوایی آغوشش مرا با خود میبرد، با روی تند عرق و اقتدار زیبایی که حاکم میشود، آغوش تو زیباترین مأمن دنیاست، آنجا که اندام عرق کرده و خطی ات مرا احاطه میکند، و حکایت عشق، که یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، تو شدی قصهی عشق، وقتی عاشقی نبود، تو سرآغاز منی، از همیشه از هر چشم مرا نگاه کن که عسل از تو میتراود، آنجا که من با شرم به زمین خیره میشوم و گوشهی لبهایم میخراشند، وقت درست در چشمهایم خیره میشوی، آن چشم هایت، آن چشمهای نازنین تو بودند که در سینهام نشستند و شکل هایی تازه شکل گرفتند، به من گفتی این چایی آنی دارد، دم میکند و یک آن تمام شکلهای قدیم و جدید را جنی میکند، در هوای مه آلود و در هوای مه آلود پارک، زیر پیراهنش مرا برای خودم میخواست، او که همیشه چشم هایی عاشقانه دارد و عظیمترین روحی است که تا کنون دیدهام، وقتی دست همدیگر را میگیریم، وقتی دست میزنیم، چیزی درون من وسعت میگیرد و من او را عاشقانه دوست دارم، همیشه عاشقانه، وقتی در هم میآمیزیم و گوشهی لبهایمان میخراشند، حتا وقتی به خانه بر میگردم و آن مردها، آن مردها که نرینگی میکنند، آن مردها که پشت به ما پاهایشان را اندکی باز میکنند و ادرارشان تمام کوچهها را فرا میگیرد، آن مردهایی که ادرار گرم و خونینشان را در تمام کوچهها فرو میبرند، آن مردها، آن مردها هم مرا از او جدا نمیکنند، از او که برایم حکایت عشقی بود و عسل از او میتراوید.
شکمش را با دو دستش گرفته بود، درست با دو دستش، این قسمت از دنیا همیشه مرا خیره میکند، و کسی که بین من و مناظر اطراف قرار گرفته مدام جابجا میشود، هنوز جملاتش درست بود، شکمش را جابجا کرد و گفت: "امروز باد میآید، اگر باران بیاید دنیا زیبا میشود، من با دو دستم شکمم را گرفتهام و به تو زل زدهام، لااقل بلند شو و ببین چه میخواهم، دستهایم را نمیبینی؟"
- بلند شو جون من ببین چش شده؟ شاید با چند استکان چایی مشکلش حل بشه!
- تو میخواهی مرا تنها بگذاری، باور کن دستهایم عادت کردهاند برایت گل بچینند، بیا، تمام کوچهها را شستهام، بیع که فعل رفتن شُل شده! ... من اشتهائی زیادی دارم، خوابم هم خوب است، فقط گونهای کشیده دارم.
۲ نظر:
Ye hale hesabi bordam
Ye hale hesabi bordam
ارسال یک نظر