صفحه را بسته بودم، عصر ۵ شنبه بود، از تحریریه آمدم بیرون و شروع به قدم زدن در چهار باغ بالا کردم، راستش یک هفتهای بود که داشتم روی یک فرم جدید در صفحه بندی سرویس فرهنگ و ادب کار میکردم، بصورت پله کانی در چهار ستون می خواستم گوشه چپ صفحه را از بالا به پایین پر کنم از نویسندگان و شاعرانی که در این هفته متولد شده بودند.
شنبه دیر بیدار شدم حدود ظهر در میدان انقلاب دیدم توزیع شده است، بی تابی کردم و قبل از رسیدن به محل کار نشریه را از روی دکّه برداشتم و روی صفحه ۶ سطلی از آب یخ تا مغز استخوانم رفت، شیخ یوسف صانعی به ما وارد شده بود.
بی شک یکی از بدترین خبرها برای هر دبیر سرویسی ورود آگهی به صفحه اش است، خبری که برای صاحب امتیاز همیشه خوشحال کننده ست، به تحریره که رسیدم سر ظهر بود، مثل همیشه سردبیر ما وقت اذان بلند بلند داشت همه گان را به رستگاری! دعوت میکرد، کیفم را گذاشتم گوشهای و رفتم در بالکن سیگار بکشم.
*توضیح: تصویر فوق متعلق به همان صفحه ی روزنامه کذایی است و آگاهی شیخ یوسف هم در سمت چپ آن مشهود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر