صفحات

۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

ضرورت افشای روشِ استالینیستی و ردِ تئوریِ بقا



امیر محسن محمدی

انسانِ امروز در یک جهان کاملاً طبقاتی زندگی می کند و مردم در سراسر کره ی زمین کاملاً  به دو طبقه ی فرا دست و فرو دست تقسیم شده اند، تنها تفاوتی که در این تقسیم بندی طبقاتی بین جهان سوم و جوامع توسعه یافته احساس می شود فریب دادن طبقات پایین و مولد جامعه است، از این طریق که سرمایه داری طی یک فرایند نسبتاً پیچیده به تولید فرهنگ مصرفی یا دستوریِ خاص، برای ایجاد طبقه ی متوسط در آن جوامع می پردازد.
واقعیات روزمره ی این طبقه ی خرده بورژوا نمود جنایت اکنون و استثمار مدرن و فراملیتیِ سرمایه داری و بورژوازی است، به عبارت دیگر در بررسی جایگاه واقعیِ طبقات اجتماعی، این طبقه ی خرده بورژوا و متوسط در جوامع توسعه یافته و سرمایه داری دقیقاً در جایگاه طبقه ی پایین و مولد در جوامع جهان سوم قرار می گیرد و چه از لحاظ نسبت جمعیتی و چه نقش تولید کار کاملاً با هم مشابه می باشند، از طرف دیگر حجمِ کمِ طبقه ی خرده بورژوا در جهان سوم از همان نسبت جمعیتی اغشار آسیب پذیر و زیر خط فقر در جوامع پیشرفته پیروی می کند.
 پس واضح است که در جوامع توسعه یافته و نیافته، یک طبقه که بزرگ ترین نسبت جمعیتی را دارد و اصلی ترین نقش را در تولید و کار هم دارد هنوز مورد استثمار یک طبقه ی بسیار کم جمعیتِ سرمایه دار قرار می گیرد و این مرزبندی طبقاتی در سراسر مرزهای سیاسی  دنیای امروز کاملاً اتفاق افتاده است، تشکیل این طبقه خرده سرمایه دار نه تنها هیچ ارتباطی به توزیع عادلانه ی ثروت ندارد بلکه مستقیماً در جهت افزایش مصرف بازار داخلی، گسترش فرهنگ مصرفی، تسلط غیر مستقیم بر نیروی کار و طبقه ی مولد هم قرار گرفته است.
 کنترل نیروی نامحدود و خودبخودی توده های مولد در غرب به اشکال مختلفی انجام می شود اما مهم ترین فریبی که حاکمانِ سرمایه داریِ غربی به مردم روا می کنند شاید ایجاد نهاد های دولتی، سازمانی و ناتوانِ حقوق بشری است و توده های مولد در این رژیم ها در حداکثر توان خود برای مقاومت علیه طبقه ی حاکم اقدام به برگزاری تجمعات محدود و آرام و ناتوان در اعتراض به نقض حقوق بشر در کشورهایی غیر از کشور خودشان و یا حمایت از محیط زیست می کنند که این تلاش های انقلابی! نشان دهنده ی اوج ذلت طبقه ی مولد و پایین جامعه در دفاع از خود می باشد.
به راستی «بورژوازی» ایدئولوژی کنونی اکثریت حاکمان جهان است و در جامعه ی سرمایه داری امروز، سرمایه داری کاملاً به طبقه ی حاکم بر جامعه تبدیل شده است،  انسان نیز در در جامعه ی سرمایه داریِ غیرِسوسیالیستیِ امروز به این ایدئولوژی سرمایه داری کاملاً آلوده شده است و وجود این طبقه ی حاکم اساس تفاوت بنیادین مارکسیست های واقعی و تروتستکیست ها با مارکسیست های استالینیست و مائوییست ها  می باشد.
برای روشن شدن این عملکرد سرکوب گرانه ی حکومت های سرمایه داری باید جنایات مشابهی که به همین شیوه در بسیاری از حکومت های به اصطلاح چپ اتفاق افتاده را بیان کرد، هژمونی چپ در دنیا بسیار فراگیر بوده و هست اما در بسیاری از این کشور ها که اغلب استالینیست و مائوییست بودند در ابتدا انقلاب سوسیالیستی شکل گرفته است اما به روال همیشه اپورتونیسم بخشی از طبقه ی پیشرو را فرا می گیرد و این اقلیت پروسه ی افزایش قدرت و تسلط یافتن بر منابع و ابزار تولید را تا زمانی ادامه می دهند که بی شک می توان آن دوره ها را بلا استثنا مرحله ی دوم انقلاب تمام آنها دانست، در این مرحله حاکمان جدید با سرمایه داری به مصالحه می نشینند و از بورژوازی ملی، سرکوب ضد انقلاب و تکمیل انقلاب سخن می گویند و به این بهانه ها به جنایت سرکوب و سانسور مخالفان می پردازند، آنان برای تسلط بر نیروی نامحدود و خودبخودیِ انقلاب پرولتری و توقف مسیر آزادیخواهانه ی انقلاب، اقدام به اجرای بوروکراسی و دیوانسالاریِ سنگین دولتی کرده و به همان شیوه ای که سرمایه داری در سندیکاها و شوراها نفوذ و آن ها را فلج کرد، اراده ی آزاد و انسانیِ پرولتاریا را در بوروکراسیِ پروپاگاندای آرمان هایشان محو میکنند، آنها دقیقاً به همان انگیزه و دلیلی که سرمایه داری طبقه ی خرده بورژوازی را ایجاد می کند، اقدام به همسان سازی افراد مختلف طبقات اجتماعی کرده اند و این اقدامِ غیر انسانی که با خشونت و جنایات شدیدی همراه بوده و هست به همراه انقباض و بزرگ شدن عامدانه ی دستگاههای دولتی در تمام بخشهای جامعه نهایتاً به ایجاد یک طبقه ی متفاوت در جامعه منجر می شده که من آن را طبقه ی «خرده حاکم» نام می گذارم، به شهادت تاریخ این نتیجه ی منطقی تزریق بوروکراسی استالینیستی و مائوییستی در جامعه است، تعریف دولتی از مفهوم «شهروندی» جامعه را ناچار به تشکیل طبقه ای جدید که با این مفهومِ جدید انطباق داشته باشد می کرده و می کند، نمونه های بسیاری از تعدی دولت مرکزی در این کشور های به اصطلاح چپ به اقوام محلی و حتی بدوی در آسیای شمالی، مرکزی، شرق دور، شرق میانه و حتی آمریکای لاتین گزارش شده و استناد این فیلم ها و تصاویر و متون آنچنان زیاد است که به هیچ قیمتی نمی توان استثمار دردناک پایین ترین طبقات و آسیب پذیرترین طبقات جامعه را توسط دولت مرکزی این رژیم های به اصطلاح چپ انکار کرد، شاید بتوان گفت یک دهک پایین جامعه در بسیاری از حکومت های چپ و راست دنیای امروز به شدت مورد ستم، استثمار، تعدی و سرکوب قرار گرفته اند و حاکمانِ بین المللیِ سرمایه داری برای پوشاندن شکاف طبقاتی جامعه اقدام به تعریف و ایجاد یک طبقه ی شبه متوسط کرده اند و همین اقدام فریبکارانه و پوپولیستی نیز از اصلی ترین دلایل تشدید فشار بر پایین ترین طبقات این جوامع است.
در گذشته جامعه ی سنتی در سراسر جهان نقش مشخصی به مذهب در اداره ی جامعه می داد، حاکم و شاه از نور ایزدی برخوردار و خود را نماد خدا بر روی زمین می نمایاند و حکومت و مذهب در تعامل نا گسستنی بودند، اما با افزایش آگاهی های طبقاتی نهایتاً جامعه به انقلاب دست پیدا می کرد اما همانند بیشتر کشور های غربی، معمولاً اپورتونیست های غشر پیشرو و حتی اپورتونیست هایی که بعد از این قبیل انقلابات ظهور کرده بودند با بورژوازی ملی و بورژوازی کمپراتر و وابسته به امپریالیسم مصالحه کرده و هم پیمان می شوند تا اصلی ترین نیروهای غیر خودیِ انقلاب را نابود و سرکوب کنند، اینچنین از یک انقلاب به استبداد دیگر قدم می گذاشتند و این همان انقلاب دو مرحله ای آنهاست که به جای تئوری «انقلاب مداوم» به کار گرفته ومی گیرند.
در این جوامعی که مرحله ی دوم انقلاب را پشت سر گذاشته بودند، سرمایه به جایگاه سنتی خود در ساختار قدرت بازگشته بود و باز تاریخ شهادت می دهد ایدئولوژی در اداره ی جوامع به مثابه چماقِ سرکوب کاربرد و استفاده ی بسیار بیشتری داشته است و این چماقِ سرکوب قبل از آن زمان توسط مذهب و پادشاهی جاری می شد، به همین دلیل جایگاه سنتی مذهب که در ساختار قدرت خالی مانده بود، ایدئولوژی مذهبی استالینیسم و مائوییسم را تولید و به بازتعریف نقش جدیدِ خود می پردازد و مسلماً از آنجایی که ایدئولوگ این سیستم ها سرمایه داری ملی و سپس محلی است، در هر منطقه مذهب مارکسیسم با توجه به شرایط منطقه ای سرمایه تعریف و تاویل شد، همانطور که پس از انتشار مذهب اسلام شاهد قرائت های مختلف در هر منطقه و تاویل و تعریف خاص آن نواحی از مذهبشان بودیم، این اشتراک مساعی بین بنیادگرایی اسلامی و دگماتیسمِ مارکسیستی در زاویه دید آنها و رفتار پرستش گرانه نسبت به ایدئولوژی می باشد، به عنوان مثال جورج پوليستر(استالينيست شهیر)، مارکسيزم را بصورت علنی تا حد يک ايدئولوژی پايين می آورد و اعلام می کند که: «مارکسيزم ايدئولوژی طبقه ی کارگر است» و ناخودآگاه آن را به غالب مذهب در می آورد، همين دیدگاه های مرتجعانه و کهنه منجر به چیزی شبیه بت پرستی تبدیل شده و نوعی از دينِ «مارکسيسم»  اشاعه پیدا می کند، حکومت های بروکراتیک و ایدئولوژیک چپ شکل می گیرند و متاسفانه سرکوب و سانسور و جنایت می کنند در حالی که مارکس در ايدئولوژی آلمانی بيان می کند مارکسيزم علم است نه ايدئولوژی و تأکيد می کند که ايدئولوژی چيز کاذبی است و به دلیل همین نگاه مرتجعانه و پرستش گرایانه و ضد ماتریالیستی است که اگر کسی خيانت های «استالين کبير» و يا ايرادهای «مائوی عظیم» را بيان کند از ديد اينان گناهی نابخشودنی و خيانتی بزرگ به مارکسيزم است و ارتداد تلقی خواهد شد!.
کارنامه ی استالینیست ها سراسر جنایت و خیانت است، به عنوان مثال: اعدامِ نیک بین و تمام سران حزب کمونيست ايران، اکثرِ رهبران حزب کمونيست لهستان و تمام اعضای کادر قديمی بلشويک که بيش از ۳۶۰ نفر بودند، اینان بدون استثناء توسط استالين به عناوين مختلف اعدام و يا ترور و سر به نيست شدند حتی لئون تروتسکی بنيان گذار ارتش سرخ را با تبر به قتل می رسانند و تمام فاميل و خانواده اش را سر به نیست می کنند و بيش از يک ميليون کمونيست و کسانی که به استالین اعتراض می کردند با برچسب جاسوسان آمريکا و تروتسکيست اعدام شدند و يا به دست «کا گ ب» ترور شدند، در جامعه ی سوسياليستی نبايد پليس مخفی و سازمان هایی از نوعb.i.s  و k.g.b   وs.p.t   و c.i.a داشته باشيم اما استالين يکی از مخوف ترين پليس مخفی های جهان را سازمان دهی کرده است تا با سرکوب و جنایت، خلا وجود بلشویسم انقلابی و مداوم را موقتاً پر کند، او اما غافل بود که گسترش بوروکراسیِ ایدئولوژیکِ حکومتی و انقباض و رشد دستگاه های دولتی ظرفیت مشخصی دارد و این مُسکنِ آرام کننده ی توده های آگاه و انقلابی نیست، نهایتاً با پر شدن ظرفیت جامعه بنای ارتجاع و تحجر از هم فرو می پاشد .
لئون تروتستکی (که بنیان گذار ارتش سرخ بود) بحران در جنبش های چپ را بحران رهبری می داند و می گوید انقلابات پرولتری شکل می گیرند اما اين بورژوازی يا امپرياليزم نبود که آن ها را به شکست کشاند، اين رهبریهای استالينيستی و مائوئيستی بودند و هستند که آن ها را به شکست می کشانند.
بسیاری ازاستالینیست ها تا امروز هنوز با تحول و تکامل مشکل دارند و به عنوان مثال  تحولات فکری انقلابی تروتستکی را نقطه ی ضعف او تلقی می کنند غافل از اینکه با این واکنش هایشان ثابت می کنند که به اولين و اساسی ترین شرط مارکسيزم که ماترياليسم ديالکتيک و تکامل می باشد هیچ اعتقادی ندارند و حتی آن را مغاير با نظرات استالينيستیِ مذهبی خود می دانند، این دقیقاً به این معناست که يک مارکسيست نبايد افکار خودش را تکامل دهد و بايد در يک حزب و يا سازمان بماند، نظرات خود را تکامل ندهد و به هیچ چیزِ دیگری جز آنچه به او ماموریت داده شده نیندیشد! دقیقا به همین دلیل که استالینیسم مارکسیسم را به اندازه ی ایدئولوژی محدود کرده است نمی تواند با تحول و تکامل که در ذات هر علمی وجود دارد و در دنیای مدرن امروز بسیار سریع هم شده است کنار بیاید چرا که به آن ایدئولوژی محدودی که تعریف کرده است اعتقاد دارد و با آن برخوردی پرستش گرانه می کند نه تکامل خواهانه، در صورتی که نه تنها تروتسکی بلکه لنين نيز همواره در تکامل نظريات خود می کوشيدند، نظرات ۱۹۰۲ لنين همان نظرات ۱۹۱۷ نبود بلکه کاملاً تکامل يافته بود، حتی در نظریات کارل مارکس هم آنچنان تحول و تکامل احساس می شود که بسیاری آثار وی را به دو دسته ی نوشته های مارکس جوان و نوشته های مارکس متاخر تقسیم کرده اند پس تکامل به عنوان جوهر ذاتی نگاه مارکسیستی تلقی می شود،  مارکسیسم واقعی و تکامل یافته! برای روشن تر شدن نمودِ عملیِ ماتریالیسمِ دیالکتیک و تکامل، باید ذکر کرد که به عنوان مثال تروتسکی بارها در مقالات و کتاب هايش اين نکته را تذکر داده که بر سر مسأله ی حزب اشتباه می کرده و برخورد لنين را نسبت به خود کاملاً درست ارزيابی کرده است، اما بر سر مسأله ی ديکتاتوریِ انقلابیِ پرولتاريا، تروتسکی در کتاب "چشم اندازها" در سال ۱۹۰۴، بر نظریه ی خود پافشاری می کند ولی لنين از ديکتاتوری کارگران و دهقانان دفاع می کند، نهایتاً لنين تا سال ۱۹۱۷ روی آن پافشاری می کند ولی در۱۹۱۷ نظرات خود را تکامل می دهد و حتی در تزهای آوريل اين مطلب را بيان می کند که اکثر رهبران حزب بلشويک از جمله کامنف و زينويف می گويند که لنين تروتسکيست شده، اما با تکامل اين نظريه از طرف رهبران انقلاب اکتبر يعنی لنين و تروتسکی ديگر هيچ اختلافی بين آن ها وجود نداشت و به همين خاطر هر دو در تکامل انقلاب تا آخرين دقايق زندگی شان گام برداشتند اما نهایتاً استالين تمام بلشويک های قديمی و مخالفانش را به اسم تروتسکيست، جاسوسان آمريکائی و ارتجاع به جوخه های اعدام سپرد.
این ها فقط گوشه ای از برنامه و جنايات استالينيزم می باشد و محکوم نکردن آن و حتی سکوت در مقابل اين سازمان های استالینیستی و فاشیستی برای پیشروانِ چپ يعنی دست داشتن دراين جنايات چرا که اينها بر فرض قدرت گرفتن، مطمئناً همان اعمالی را انجام خواهند داد که رهبرشان «استالينِ کبير» انجام داد. سازمان هایی که روش کار استالینیستی را برگزیده اند اگر طرف مخالف خود را طبق تعریف خائنانه ی خود جزو نيروهای ضدانقلابی بدانند، خود را مجاز می دانند هرگونه حقه بازی و شانتاژ و شايعه پراکنی و مخصوصاً سانسور را برای ساقط کردن او بکار گیرند، ولی اینان غافلند که بلشويزم به معنی سوسياليزم انقلابی نه تنها در مقابل استالينيست ها و مائوئيست های تواب احتياجی به دروغ گوئی و دغل بازی نمی بيند بلکه در مقابل سرمايه داری و حتی امپرياليزم به شگردهای خرده بورژوائی و استالينيستی تن در نمی دهند، سانسور نمی کنند، فقط واقعيت ها را منعکس می کنند و بس، و اين برای حقانيت مارکسيزم انقلابی، پرولتاریا و طبقه ی کارگر کافی می باشد.
بلشویسمِ انقلابیِ تروتستکیستی حامل سنت های ضروری و حیاتیِ جامعه ی سوسیالیستی است، مانند تکامل نظری، نقد مداوم خود، انقلاب مداوم، آزادی مداوم و مطلق هنر و دیکتاتوریِ انقلابیِ پرولتاریا. اما در مقابل استالینیست ها با تجدید نظر طلبی در انقلاب پرولتری و اعلام انقلاب دو مرحله ای  و کشف دوباره ی «بورژوازی ملی!» و از اين طريق معامله گری با «بورژوازی ملی» و فروختن انقلابات به سرمايه داری و خيانت به انقلابات کارگری مانند: انقلاب دوم چين سال ۱۹۲۷، حتی  عضویت افتخاری بعضی از ابرسرمایه دارانِ لیبرالیست در بين الملل ۳  و يا انقلابِ کارگری و آنارکوسندیکالیستی در اسپانيا و در نهايت منحل کردن بين الملل سوم در ۱۹۴۰ (که کادوی استالين به متفقين بود) به جای تقويت و گسترش انقلابات کارگری و سوسياليستیِ جهانی.
 همين کار را مائویيست ها با تزهای مائو کرده اند : چهار طبقه ی اصلیِ دهقانان، کارگران،خرده بورژوازی و بورژوازی ملی، بورژوازی کمپراتور(يعنی وابسته به امپرياليست) و در نهایت تزهای سوسيال امپرياليست که شاهکار مائوییست ها بود! و لازم به یاد آوری است که در حقیقت مائوییست ها بعد از تحميل کردن خود به بورژوازی با آنان از در سازش برآمده و در حکومت های بورژوایی شرکت کرده اند و می کنند و خواهند کرد.
مائوئيزم و استالينيزم در ظاهر بسیار به هم شبیه هستند و از یکديگر دفاع جانانه ای می کنند. همان طور که در زمان استالين و مائو نيز در کشورهای آنان سانسور و سرکوب اعمال می شد، در احزاب و سازمان هائی که خود را استالينيست و مائوئيست می دانند نیز سانسور يکی از  ابزارهایِ اصلیِ مبارزاتی شان به شمار می آید.
به هر حال هيچ يک از اين جریاناتِ چپِ موجود نتوانستند حزب  لنينيستیِ پیشرو و انقلابی بسازند، هر کس برنامه آن ها را قبول میکرد فوراً عضو اين احزاب می شد و مثلاً يک حزبِ شبهِ فراگیرِ «سوسيال دموکرات» یا «سوسیال امپریالیست!» به جای حزبِ لنينيستی درست کردند و می کنند، در حالی که بر خلاف روش عملکرد آن ها، در حزب لنينيستی تمام افراد تقريباً بايد در يک سطح باشند نه اين که چند نفر حاکم باشند و بقیه محکوم، در دوره ی لنین که مالکیت خصوصی برای منابع و ابزار تولید وجود نداشت و پرولتاریا تلاش می کرد تا سرنوشت خود را در دست بگیرد شوراها و سندیکاهای واقعی کارگری و دهقانی تشکیل شدند اما بروکراسی آگاهانه ی سیستم استالینیستی موجب شد تا باز هم طبقه ی پرولتاریا و مولد، به دست خود مالکیت عمومی خود بر منابع و ابزار تولید را به یک سیستم بروکراتیک دولتی و بزرگ شونده واگذار کند و سندیکاها به دلیل اینکه کاملاً توسط بروکراسی فلج شده و می شوند از گردونه ی تصمیم گیری برای منابع و ابزار تولید و کار کاملاً خارج می شوند و تنها طبقه ی حکومتی باقی می مانند که قرار بود نقش نظارتی و سازماندهی یک جامعه ی بی طبقه را بر عهده داشته باشند تا سرمایه داری نتواند با مالکیت خصوصی کارگر را استثمار کند، اما به دلیل بیماری بروکراسی و شکست خوردن سندیکاهای کارگری و دولتی شدن مالکیت به جای عمومی شدن آن، حالا دوباره یک طبقه ی خاص در بالای هرمِ جامعه تشکیل شده که از جنس طبقات فرادست در جوامع طبقاتی بوده، این طبقه که طبقه ی حاکم بودند با وجود اینکه در ظاهر مالکیت خصوصیِ بیشتر منابع و ابزار تولید را نداشتند اما اختیار آن را کاملاً بدست داشتند و این واضح ترین روش برای بازتولیدِ دوباره ی جامعه ی طبقاتی در سیستم های استالینیستی است، در این قبیل سیستم ها به وضوح می توان مشاهده کرد که منابع و ابزار تولید به جای پرولتاریا کاملا در اختیار طبقه ی حاکم در آمده اند (مرحله ی دوم انقلاب) و نهایتاً آن حکومت برای بقای خود دست به دامان «بورژوازی ملی» می شود و با آن به مصالحه می پردازد تا بزرگ ترین خیانت به پرولتاریا را مرتکب شده باشد.
تاریخ ماتریالیزم دیالکتیک به ما نشان داده که تنها مارکسیسمِ تروتستکیستی که حامل سنت بلشویزمِ انقلابی است قابلیت دفاع کامل از منافع پرولتاریا را دارد و البته سنت بلشویکی دیگر نیز سازماندهی حزب پیشتازانقلابی و لنینیستی است که به پیشرو بودن پرولتاریا و طبقه ی کارگر در جامعه منجر خواهد شد و این در صورتی است که سنت مارکسیستیِ بلشویزم حفظ شده تا بازوی پراتیک پرولتاریا باشد، تنها انقلاب مداوم باقی ماندن سنت های آزادیخواهانه و انقلابیِ پرولتاریا را برمی تابد، اما متاسفانه در مرحله ی دوم انقلاب های دو مرحله ایِ تمام رژیم های مائوییستی و استالینیستی تلاش زیادی برای نابودی این سنت ها شده است و تنها حفظ این سنت های مارکسیستی است که ضمانت آزادی جامعه خواهد بود، همه ی این رژیم ها در مرحله ی دوم با نابودی نیروی حقیقیِ انقلاب برای حفظ بقای خود اقدام به تشکیل نیروهای مزدورِ شبه نظامی و سازمان های مخفی امنیتی و پلیسی کرده و آگاهانه به نابودی آزادی، فرهنگِ انقلابی، بلشویزم هنری، ادبیات در تبعید و سانسور اندیشه ها و افکار و تفتیش عقاید می پردازند.
حقیقتاً مسئله ی اصلی اسم ها و ایسم ها نیست بلکه نوعِ روشِ کارِ آنهاست، روش کار تمام احزاب و سازمان های استالينيستی و مائوئيستی دقیقاً مانند سازمان ها بورژوائی و امپریالیستی است و حتی مخالفان خود را اگر شخصاً نمی توانند به طور فيزيکی حذف کنند، لااقل به دولت های سرمايه داریِ دیگر لو می دهند و آنچه را وظیفه ی خود می دانند را به عهده ی دیگران می گذارند، اتفاقی که در اوایل انقلاب ایران هم روی می دهد.
اکنون زمان آن رسیده است تا پیشروان انقلابیِ سوسیالیستی و کارگری ضرورت دوری از روشِ کارِ استالینیستی و مائوییستی را درک کنند، بدون انقلاب مداوم سندیکاها و شوراهای پرولتری به بیماری بوروکراسی دچار خواهند شد و شکی نیست که این بوروکراسی و دیوانسالاری از پس مانده های ارتجاعی سنت است و همانند استبداد و سرکوب به خشم انقلابی توده های اجتماع محکوم می باشد.  با تحقق «آزادی هنر برای انقلاب» و «انقلاب برای رهایی کامل هنر» است که هنر آزاد و انقلابی ضامن بقای آزادی جامعه می شود، آزادی مطلق هنر چیزی نیست که حتی در ذهن این ایدئولوژی پرستان بگنجد، سوسیالیسمی که بر اساس هویت انسانی باشد چیزی است که روح انسانیت را به احتزاز در می آورد تا اراده ی عمومی پرولتاریا مسیر واقعی رهایی را بپیماید،  تکامل نظريات مارکسيزم در لنينيزم و تکامل نظريات لنينيزم در تروتسکيزم نهفته است، این واقعیت ماتریالیسم تاریخی است، صحت نظريات تروتسکی در رابطه با شوروی را تاريخ به اثبات رسانده است و در حال حاضر مارکسیست های تروتسکيست با وجود انحرافاتی که برخی از آنان مرتکب شده اند موفق ترين و کارآمدترين و منسجم ترين نيروهای مارکسيستی در جهان می باشند، البته باید بسیار توجه داشت نگاه محدود و فردگرایانه به هر یک از نظریه پردازان انقلابات چپ، چه تروتستکی چه هر فرد دیگری آشکارا با برنامه تکاملِ انقلاب در تضاد و تعارض است، و پذیرفتن یا رد کامل هر فرد نشان از نقص و بیماری در نگاهِ ماتریالیستی آن جریان دارد چرا که مارکسیسم به عنوان یک علم بر مشاهده و تجربه ی علمی مبتنی است نه فرضیات اثبات نشده و بعضاً رد شده و از طرف دیگر مسلح بودن به مارکسیسم انقلابی یا مارکسیسم- لنینیسم- تروتستکیسم (برنامه ی انقلابیِ بلشویزم) به تنهایی کافی نیست، چراکه بعضی از تروتستکیست های امروزِ ما که اکثراً دارای سوابق پر حجم استالینیستی هستند و حتی آن را به شدت انکار می کنند، باوجود نوشتن از تروتستکی و نقد بُرنده ی استالینیزم هنوز با همان روش کاری عمل می کنند که قبلاً داشته اند : روش کار استالینیستی و بوروکراتیک.

هیچ نظری موجود نیست: