به مناسبت روز دانشجو
صبح یک روز تابستانی بود، چند روز قبل بخش فرهنگی زندان مقوای بزرگی روی دیوار بند چسبانده بود که حدیثی یا جمله فرهنگی مذهبی چیزی روی آن نوشته بودند که خاطرم نیست. چند نفر از زندانی ها آن مقوا را از دیوار کنده بودند و بوسیله آن پاسور درست کرده بودند و مسابقات در جریان بود، خوشبختانه هنوز نگهبانان متوجه این موضوع نشده بودند. جمشید هادیان کسی بود که دادستان انقلاب اصفهان را ترور کرده بود، انگیزهاش حالا بعد از گذشت سالها حرفش را بیشتر باور میکنم، انگیزهاش شخصی بود و نه سیاسی، میگفت او زندگی مرا نابود کرد، شرحش طولانی است، بعد از اینکه به دادستان شلیک کرده بود، همانجا نشست تا بیایند بازداشتش کنند، میگفت مامورها به جای اینکه بیایند مرا ببرند سنگر گرفته بودند، زیر حکم اعدام بود، خودش میگفت دادگاه نهایی، تجدید نظر و دادستانیاش را در کنار هم برگزار کرده بودند، شکنجه شده بود، فشار عصبی اش که بالا میگرفت میرفت سراغ ظرف فلفل قرمز حجم زیادی فلفل را یک جا میریخت روی مربا و سر میکشید، آه از نهاد همه بلند میشد. یکبار توی آینه خیره شده بود، دستش به شکل هفت تیر کرد و ناگهان به خودش شلیک کرد. از روز قبل میدانستم که وثیقهام را پذیرفتند، آماده آزادی بودم، نگهبان آمد و گفت وسایلت را جمع کن.
هادیان گفت میدانم حکمم به زودی اجرا میشود، میخواست که شمارهای بدهد که با خانوادهاش تماس بگیرم تا بیایند ملاقاتش، مدتها بود از ملاقات با خانوادهاش خودداری میکرد، به سختی اجازه تماس تلفنی می دادند، خواستم شماره را بنویسم گفت نه، میدانست از طریق دوربین امنیتی کنترلش میکنند، مخفیانه روی یک اسکناس هزارتومانی نوشت و گفت بگذار لای پولهایت.
آن روزها زیر اتهام بسیار سنگین و فشار شدیدی بودم، به دلیل مرگ مشکوک رفیقم علیرضا شرایط روحی مناسبی نداشتم، پر از خشم و کینه بودم، هرچه میدیدم کش میرفتم، اگر از دستم بر میآمد خود بازجو را هم کف میرفتم تا به عنوان سند جنایت علیه بشریت منتشر کنم.
بازجوی ما یک کتاب بسیار مزخرفی به ما داده به به اسم سیمای روشنفکر خودفروخته یا چیزی شبیه این، که بعد از آزادی «بخوانم و سر عقل بیام»، رویش را برگرداند چیزی بیاورد، یک برگه تکنویسی را گذاشتم لای کتاب، زحمت برگ بازجویی را قبلا کشیده بودم، چشمبندها هم هرچند شمارش میشدند ولی توی اون خرتوخری و شلوغی کش رفتنشان برای منی که عاصی شده بودم کار سادهای بود، چشمبند سبز با پارچه لباس سربازی ساخته شده است، محصول کارگاه خیاطی خود زندان که از قبل موجود بود، چشمبند مشکی اما در شلوغیهای بعد از انتخابات که ظرفیت زندان پر شده بود اضافه شد، احتمالا سفارش از بیرون بود.
وسایلم را جمع میکردم، برگ تکنویسی را به تکههای کوچک تقسیم کردم و قاطی خرت و پرتهای ته کیفم پخش کردم چون خطریتر بود، تا آن موقع کسی موفق نشده برگ تکنویسی از زندان خارج کند. برگ بازجویی را گذاشتم لای همان کتاب مزخرف. نکته اینکه این برگه «دوم» بازجویی است، جایی که به زندانی فشار میآورند ولی تا جایی که متوجه شدم برگهایی که عنوان دوم دارند، به عنوان اسناد پرونده به شمار نمیآیند و به دادگاه فرستاده نمیشوند. چشم بند سبز را زیر لباس زیرم بستم که معلوم نباشد، آرزو میکردم مثل هنگام ورود برهنه نکنند که خیلی شیر تو شیر میشد، چشمبند مشکی داخل یکی از جورابها گذاشتم داخل کیف.
به خروجی و بازرسی بند حفاظت اطلاعات که رسیدم استرس داشتم، یک لحظه با خودم گفتم این چه غلطی بود کردی تو پسر! الان مستقیم دوباره برت میگردانند به انفرادی! حج مصطفی یکی از نگهبانان قدیمی زندان بود، میگفت: «شما همهتون آزاد میشین میرین، ماییم که اینجا زندانیم»، آمد که بازرسی کند، قلبم بگویی نگویی کمی میتپید، آمد جلو و گفت پولاتو بده ببینم، دادم، گشت اسکناسی که هادیان شماره خانوادهاش را روی آن نوشته بود پیدا کرد، یک هزارتومانی هم گذاشت جای آن و بدون بازرسی گفت به سلامت! جمشید هادیان را مدتی بعد در ملاعام اعدام کردند.
تصویر برگ بازجویی دوم و چشمبندها را برای اولین بار است روی فیسبوک منتشر میکنم، هنوز هم در این استرالیای دور افتاده پیش آمده که فکری شدم چشم بند سبز را دوباره بستم، چشمبندتر از دیگری است، چشمبند مشکی را که تا مدتی برای خواب استفاده میکردم. برگ تکنویسی را بیرون از زندان با نواز چسب از پشت به هم چسباندم. دو دستخط کاملا متفاوت را آموختهام، یکیاش دستخط رسمیام است و دیگری دستخط مخفی که حالا دیگر بیرون از ایران دیگر به کارم نمیآید. تکنویسی را آذر همان سال در بیرون از زندان با دست خط دومم نوشتم و از طریق سایت آزادی برابری منتشر شد، هنوز اما امکان نوشتن و پر کردن برگ بازجویی را در آزادی نداشته ام، شاید هیچ وقت پیدا نکنم.
دانشجو!
عامل استکبار!
جاسوس بیگانه!
خودفروحته وطن فروش!
منافق اجنبی!
فتنه گر مامور سیا!
ضد انقلاب خائن!